بسم الله الرحمن الرحیم
مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَیْرٌ مِّنْهَا وَهُم مِّن فَزَعٍ یَوْمَئِذٍ آمِنُونَ (89
به نام خداوند بخشنده مهربان
کسانى که کار نیکى انجام دهند پاداشى بهتر از آن خواهند داشت; و آنان از وحشت آن روز درامانند! (89
و آنها که اعمال بدى انجام دهند، به صورت در آتش افکنده مىشوند; آیا جزایى جز آنچه عمل مىکردید خواهید داشت؟! (90
بگو: من مامورم پروردگار این شهر (مقدس مکه) را عبادت کنم، همان کسى که این شهر را حرمت بخشیده; در حالى که همه چیز از آن اوست! و من مامورم که از مسلمین باشم; (91
و اینکه قرآن را تلاوت کنم! هر کس هدایت شود بسود خود هدایت شده; و هر کس گمراه گردد (زیانش متوجه خود اوست;) بگو: «من فقط از انذارکنندگانم!» (92
بگو: «حمد و ستایش مخصوص ذات خداست; بزودى آیاتش را به شما نشان مىدهد تا آن را بشناسید; و پروردگار تو از آنچه انجام مىدهید غافل نیست! (93 سوره مبارکه نمل صفحه 385
خدای من تو هستی راهنمای این دل خسته ...
بارها خواستم خود را رها کنم اما نشد ...
در راه مانده، سخت در راه مانده ...
و در حسرت یافتن بلدی برای ادامه راه چشم به راه ...
این مسیر طولانیست ...
و راه دشوار...
وای از آزمایش ها ، از پرتگاه ها و از دو راهی ها ، البته میانبر ها و ...
برای مولایم می خواستم بنویسم که نشد ...
برای آموزگارم در نیایش با خدای بزرگ ...
که نشد ...
اما صدای شعرشان در گوشم زمزمه می شد و یادشان تکرار ...
یاد سفینه ای افتادم که نجاتبخشی بی منت است ...
دل تنگی من از دور شدن از اینان است ...
یاد ابوحمزه افتادم ...
وای که چقدر مشتاق شبهای رمضان هستم ...
شاید من در مجالس باطلان می روم اینگونه شده ام ...
شاید من یاد او را از دل برده ام ...
و شاید های دگر ...
بال سوخته را حسین مشفی است ...
چنان که فطرس را بال بخشید ...
یا رحمه الله الواسعه ...
نگاه مهربانی به این روح و دل آشفته کن ...
اللهم اهدنا صراط المستقیم
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَـئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ ( 257 )
خدا سرپرست و کارساز کسانى است که ایمان آورده باشند، ایشان را از ظلمت ها به سوى نور هدایت مى کند و کسانى که کافر شده اند، سرپرستشان طاغوت است که از نور به سوى ظلمت سوقشان مى دهد، آنان دوزخیانند و خود در آن بطور ابد خواهند بود.(آیه 257 سوره مبارکه بقره صفحه 43)
نور وظلمت و اخراج از نور به ظلمت
اعتقاد درست و حق ، از این نظر نور خوانده شده که باعث از بین رفتن ظلمت جهل و حیرت شک و اضطراب قلب مى شود، عمل صالح هم از این جهت نور است که رشد آن روشن ، و اثرش در سعادت آدمى واضح است ، همچنان که نور حقیقى هم همینطور است و ظلمت هم عبارت است از جهل و شک و تردید و عمل زشت و همه اینها از باب مجاز است .
و این اخراج از ظلمات به نور، که در آیه شریفه به خداى تعالى نسبت داده ، مثل اخراج از نور به ظلمت است که به طاغوت نسبت داده ، خود این عقاید و اعمال است ، نه اینکه خداى تعالى ماوراى این عقائد و اعمال ، کارى دیگر داشته باشد، مثلا دست کسى را بگیرد و از ظلمت بیرون آورد، براى اینکه ما به غیر از این اعمال ، نه فعلى و نه غیر فعلى از خدا به نام اخراج ، و اثر فعلى از خدا به نام نور و ظلمت و غیر آن دو سراغ نداریم ، این بود نظریه دسته اى از مفسرین و دانشمندان .
جمعى دیگر گفته اند: خدا کارهائى از قبیل اخراج از ظلمات به نور و دادن حیات و وسعت و رحمت و امثال آن دارد که آثارى از قبیل نور و ظلمت و روح و رحمت و نزول ملائکه ، بر فعل او مترتب مى شود، و لیکن فهم و مشاعر ما نمى تواند فعل خدا را درک کند، ولى چون خدا از چنین افعالى خبر داده ، به آن ایمان داریم ، و چون خدا هر چه مى گوید حق است بدین جهت به وجود این امور معتقدیم ، و آنها را فعل خدا مى دانیم ، هر چند که احاطه و آگاهى به آن نداشته باشیم .
لازمه این گفتار هم مانند گفتار سابق ، این است که الفاظ نامبرده ، یعنى امثال نور و ظلمت و اخراج ، بطور استعاره و مجاز استعمال شده باشد، فرقى که بین این دو قول هست این است که بنابر قول اول ، مصداق نور و ظلمت و امثال آن ، خود اعمال و عقائد هستند، ولى بنابر قول دوم ، امورى خارج از اعمال و عقائدند، که فهم ما قادر بر درک آن ها نیست ، و نمى تواند بفهمد چیست .
و این دو قول از راه راست منحرف هستند، یکى به سوى افراط منحرف شده و دیگرى به سوى تفریط.
حق مطلب در مراد از خارج شدن از ظلمات به نور و بلعکس در آیة الکرسى
حق مطلب این است که اینگونه امورى که خدا از آنها خبر داده که بندگان هنگام اطاعت و معصیت آنها را ایجاد مى کنند، امورى حقیقى و واقعى هستند، مثلا اگر مى فرماید که بنده مطیع را از ظلمت به سوى نور، و گناهکار را از نور به سوى ظلمت مى بریم ، نخواسته است مجازگوئى کند، الا اینکه این نور و ظلمت چیزى جاى از اطاعت و معصیت نیست ، بلکه همواره با آنها است ، و در باطن اعمال ما قرار دارد و ما قبلا در این باره سخن گفتیم .
و این معنا با دو جمله مورد بحث ، کنایه از هدایت خدا و اضلال طاغوت باشد، منافات ندارد، چون در بحث مربوط به کلام و سخن گفتن خدا گفتیم : صحبت در مساله مورد بحث در دو مقام است :
در مقام اول در این زمینه بحث مى کنیم که آیا نور و ظلمت و کلماتى شبیه اینها که در کلام خداى تعالى آمده ، در معانى مجازى استعمال شده و صرفا تشبیهى است که در این عالم هیچ حقیقت ندارد؟ و یا آنکه استعمال حقیقى است ؟ چون در این عالم معناى حقیقى دارند.
و در مقام دوم سؤ ال مى شود از اینکه به فرض آنکه قبول کنیم معانى حقیقى دا رند، آیا استعمال این کلمات در آن معانى ، مثلا استعمال کلمه نور در آن حقیقتى که منظور است یعنى در حقیقت هدایت ، استعمال لفظ در معناى حقیقى است و یا استعمال در معناى مجازى است ؟
و به هر حال پس دو جمله مورد بحث یعنى جمله (یخرجهم من الظلمات الى النور) و جمله (یخرجونهم من النور الى الظلمات ) کنایه از هدایت و ضلالت مى باشند، و گرنه لازم مى آید که هر مؤ من و کافرى ، هم در نور باشد و هم در ظلمت ، مؤ من قبل از آنکه به فضاى نور برسد در ظلمت باشد، و کافر قبل از رسیدن به فضاى ظلمانى کفر، در نور باشد، و قبل از رسیدن به این دو فضا، یعنى دوران کودکى ، هم در نور باشد و هم در ظلمت ، و وقتى به حد تکلیف مى رسد اگر ایمان بیاور به سوى نور در آید، و اگر کافر شود به سوى ظلمت در آید و معلوم است که چنین سخنى صحیح نیست .
لیکن ممکن است این گفتار را تصحیح کرد و چنین گفت که : انسان از همان آغاز خلقت ، داراى نورى فطرى است که نورى است اجمالى ، اگر مراقب او باشند ترقى مى کند، و تفصیل مى پذیرد، چون در همان اوان خلقت نسبت به معارف حقه و اعمال صالح به تفصیل نور ندارد، بلکه در ظلمت است ، چون تفصیل این معارف براى او روشن نشده ، پس نور و ظلمت به این معنا با هم جمع مى شوند،
و اشکالى هم ندارد، مؤ من فطرى که داراى نور فطرى و ظلمت دینى است ، وقتى در هنگام بلوغ ایمان مى آورد، به تدریج از ظلمت دینى به سوى نورمعارف و اطاعتهاى تفصیلى خارج مى شود و اگر کافر شود از نور فطریش به سوى ظلمت تفصیلى کفر و معصیت بیرون مى شود. و اگر در آیه شریفه کلمه نور را مفرد و کلمه ظلمت را جمع آورده ، و فرموده : (یخرجهم من الظلمات الى النور و یخرجهم من النور الى الظلمات ) اشاره به این است که حق همیشه یکى است ، و در آن اختلاف نیست ، همچنانکه باطل متشتت و مختلف است و هیچ وقت وحدت ندارد. همچنانکه در جاى دیگر فرموده : (و ان هذا صراطى مستقیما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فنفرق بکم ). تفسیر المیزان جلد دوم
بنام او که اعتقاد دارم هست
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عظیمت تو نا گزیر می شود
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
باید خود را پیدا کنم ...
وقت ، وقت رفتن است ...
باید از خودم تا خودم کوچ کنم ...
می دانم یک روز دنیا شبیه خوابم خواهد شد ...
و همچنان مبارز خواهم ماند ...!
مبارزه با نفس ...
برای رضای او ...
تا طلوعش منتظر خواهیم ماند ...
به جایگاه ستارگان سوگند
که خورشید طلوع خواهد کرد
که آسمان شب پرستاره خواهد بود ...
فقط آیا ...
ما را قبول خواهد کرد ؟
اللهم اهدنا صراط المستقیم
دو روز مانده به پایان, جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است .
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت؛خدا سکوت کرد..
آسمان و زمین را به هم ریخت؛خدا سکوت کرد ..
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ؛ خدا سکوت کرد..
به پرو پای فرشته و انسان پیچید؛ خدا سکوت کرد..
کفر گفت و سجاده دور انداخت؛ خدا سکوت کرد..
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد..
خدا سکوتش را شکست و گفت :
"عزیزم اما یک روز دیگر باقیست ؛ بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز چه کار می توان کرد!؟
خدا گفت :
"آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ؛ گوئی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد؛ هزار سال هم به کارش نمی آید"
"و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن "
او مات و مبهوت ؛ به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.
اما می ترسید حرکت کند ؛
می ترسید راه برود ؛
می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد!
قدری ایستاد..
بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ؛ نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد!؟ بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید؛
زندگی را نوشید ؛
و زندگی را بویید ؛
و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود؛
می تواند بال بزند؛
می تواند پا روی خورشید بگذارد؛
می تواند .. .
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد؛
زمینی را مالک نشد؛
مقامی را به دست نیاورد؛
اما ..
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید؛
روی چمن خوابید ؛
کفش دوزکی را تماشا کرد؛
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد
و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد!
او در همان یک روز آشتی کرد
و خندید ؛
و سبک شد؛
لذت برد
و سرشار شد
و بخشید؛
عاشق شد ؛
و عبور کرد ؛
و تمام شد..
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
"امروز او در گذشت , کسی که هزار سال زیسته بود"
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . . .
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری.
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
باز هم یه حس غریب و قریب
باز هم یه حس ...
یه حس نو یه حس عجیب ...
ماه ها و روزها می گذرند اما ...
دیگه خسته شدم از این همه تـکرار !
خسته شدم برای اون ارزشهایی ... که زیر پای دیگران له میشه !
خسته شدم شاید طبیعیه !
چقدر آدمای جدید وارد زندگیمون شدن ...
چی فکر میکردیم چی شد !
شاید فکر نمیکردم همچین دوستانی داشته باشیم !
و کلی چیزای دیگه ...
خب که چی اینا که همش شد دنیا !
تو همین دنیاست که آدم دلش میشکنه .
تو همین دنیاست که بی صبرمیشه ،
تنها میشه ،
دوستداره ساکت بشه ،
تو همین دنیاست که میشکنه تا خورد بشه ...
تو همین دنیاست که خیلی ها از داغون کردن دیگران لذت میبرن ...
تو همین دنیاست که مجبور میشه محبت رو تو وجود خودش بکشه تا عادی باشه مثل بقیه !
تو همین دنیاست که بزرگ میشه دلش با بی کسی و درد آشنا میشه با دروغ با نفرت با غم ...
تو همین دنیاست که یه روز همه آرزوت میشه آروم کردن یه نفر دیگه ...
تو همین دنیاست که گاهی به خودت نهیب میزنی مبادا بد کسی رو بخوای تو دلت شکسته !
یهو دعات میگیره بعد ...
همین دنیاست که یه روز از دستش خسته میشی ...
یه روز میفهمی تو برای اینکه تا ابد طعم تنهایی و بغض رو بچشی آفریده نشدی ..
به این نتیجه میرسی که :
"کوچ من از همیشه
چاره ی آخرینه
پای عبورم اما زنجیریه زمینه
سخته لحظه های رفتن میدونم
سخته در خودم شکستن میدونم
با یه دنیا غم و فریاد رو لبام
سخته از هیچی نگفتن میدونم
نمیخوام روز و شبم این همه تکراری باشه
کاش میشد هجرت من فرصت بیداری باشه "
آره ! قبول دارم سخته . اما هدف که رفتن نیست !
یادته اولین باری که رفته بودی حرم آقا یادته گفتن اولین چیزی که بخوای حتما بهت میدن !
تو مگه آرامش خواستی که حالا آرامش میخوای ؟
تو مگه دل خوش خواستی ؟
یادته چی خواستی !
کسی که میخواد سرباز باشه کسی که میخواد یار باشه باید تربیت بشه باید یاد بگیره باید مرد باشه مثل کوه محکم !
تو باید چنان آب دیده بشی که قدرت گذشتن از خودت رو داشته باشی !
نشونه های خدا رو تو زندگیت پیدا کن !
هر خواب قشنگی که میبینی یه نشونه است باورکن !
باور کن که زندگی یه فرصت برای قدر پیدا کردن سبزشدن تو باید به دنبال کمال خودت باشی با همه تیرگی ها و رنج هایی که اطرافت هست !
اگه کارمیکنی یا درس می خونی یادت نره برای چی این کار میکنی!
اگه صبرمیکنی یادت نره که چرا !
یادت نره چرا باید مهربون باشی !
یادت نره باید برسی به کجا !
یادت نره که اینجا جای تونیست !
یادت نره یه روز یه نفر میاد ...
یادت نره یه نفر هست که همیشه و همه جا مراقبته ...
یه نفر که خیلی دوست داره ، نزدیکته ...
خیلی نزدیک.
اللهم اهدنا صراط المستقیم
چقدر این روزها همه چیز عوض شده!
همه چیز...
آدما،
نگاه ها،
دوستی ها،
راستی ها،
و ...
دوباره دلم تنگ شده ، عجیب نیست!؟
برای همه چی ...
برای تمام خط خطی های کودکیم،
برای مهربانیهایی که رنگی از ترحم و ریا نداشت...
دلم برای همه کسانی که روزی دوستم داشتند و شاید امروز نباشند تنگ شده
دلم میخواهد تا بازهم خونه ای میان جنگل کنار رود در دل کاغذ سفید بسازم و درکنار اجاق کوچکش با پیشبند رنگیم .....
بگذریم!!!
آنقدر گاهی دلتنگ می شم که دلم برای خودم هم میسوزه...
اما چه سود؟
کودکیم لابلای دفترچه نقاشیم به خاطره ها پیوست!
ای کاش قدر جونیمو بدونم!
اللهم اهدنا صراط المستقیم
خدایا! در عمق وجودم گاه سخنانی شکل میگیرند که تو بهترین شنوا بر آنهایی
که نه زبان را یارای بیان است و نه قلم را توان نوشتن
خدایا!افکارم را که در عمق وجودم میگذرند تو نظارهگر باش و خود آنها را اصلاح فرما...
خدایا! اشکهایی که از شوق و محبت به بهترین خلق تو بر دیدگانم جاری میشوند را تو پذیرا باش
و اگر بار گناهان من آنقدر سنگین است که پس از مرگ مایه فراق من از آنان میگردد
پس در این دنیا سختیها و مشقتها را بر جانم فروفرست و کفاره گناهانم را در همین دنیا قرار بده
که مرا پس از مرگ تاب دوری از آن خوبان نیست...
خدایا! عشق بیمنتهایت را بر جانم جاری کن و باران رحمتت را بر کویر خشکیده دلم نازل فرما
به من بیاموز که برای تو و با تمام وجود خلق تو را دوست داشته باشم
خدایا! مرا در اطاعتت قوی گردان و در عبادتت مشتاق
به من شکیبائی عطا کن و دلی به وسعت دریا ...
اللهم اهدنا صراط المستقیم