سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب قدر ...


امشب بغضی عمیق که دلیلش را نمی دانم تمام وجودم را فرا گرفته
می خواهم  مناجاتم را بنویسم که فراموش نکنم عهدم را با خدایم
خدایا ...
امشب ای کاش های من بوی دیگری می دهد
گویی احساس نظارت تو در فکر و اعمالم امشب به اوج رسیده
شروع این قصه را تو خود بهتر از من میدانی
می دانم که تقصیر همه ی این اتفاقات به گردن کیست
از عهدهای نا نوشته ی سال گذشته ام تا حال
یکسال گذشت ...
ای کاش حال و هوای سال گذشته ام را فراموش نمی کردم تا حال می توانستم مقایسه ای نیک بین شان داشته باشم
چه کردم!
خدای بزرگ من ، تو از اسرار این روح و دل خبر داری و می دانی تمام نیات  مرا
اینک درد عنایت تو می فشارد این قلب آزرده را
چقدر تو بزرگی
امشب فکر لطفت هم برایم آرزو شده بود
چقدر زیباست شب
مخصوصا شبی که در آن قدر ها مقدر می شود
قدر انسان معلوم می شود
قدر لطف تو آشکار می شود
قدر نگاه هر ثانیه حجت تو برما
قدر دوست داشتن صراط تو
قدر تنهایی 
قدر منزلت انسانی
قدر قرآن تو
قدر محبت تو
قدر دستگیری و راهنمایی تو
قدر آغوش گرم تو
قدر قرض شجره طیبه و خبیثه در باغ تو
قدر بهشتت
قدر آرزو های بلند 
قدر یاران وفادار
قدر عهد های نانوشته
قدر نعمت های دیده شده و نادیده ی تو
قدر پدر و مادر
قدر همسر و فرزند مهربان و نیکو
قدر دوستان
قدر اعمال مان 
و قدر های دیگر که قدر آنها را هنوز نمی دانم و که برایم مقدر می کنی
جوشن پر از صفات توست
می گویند یکی از هزار اسمت رمز ندای من برای توست
هر چند تورا به هرچه بخوانم صدایم را می شنوی
اما  همه ی هزار اسمت را صدا می زنم که شاید به نامی راهگشا تو را بخوانم
امشب شب تنظیم برنامه یکسال عمراست
ولی اشتباه است فکر کردن بدین که تقدیر نوشته ات برای یکسال من است
در این سالها فهمیدم که هرچه می کنم برای یک عمر من متاثر است
پس امشب اقتدار یک عمر مرا رقم می زنی
من دوست دارم اراده ی تو باشم
من دوست دارم ابراز تو باشم تا ابزار فرشته ای رانده شده از درگاهت
من دوست دارم پلی باشم برای رسیدن به تو نه برای رساندن معتمدینت به مسیرشیطانی
اگر این دل شکسته فقط برای تو است
اگر این دل امشب هوایی شده به امید پرواز در آسمان تو است
می خواهم امشب حسابهایم را تسویه کنم
می خواهم نگاه های ساکت معنا دارت را برای خودم حساب کنم
نمی خواهم مشمول سنتی شوم که مرا آرام آرام به پرتگاه می رساند
و از مسیر تو منحرف می گرداند
من سال گذشته کجا و من اعطایی تو به من در ین شب کجا
عهدهای لکنت بار مرا، امشب نیازی به تکرار نیست
آنان که دوست من هستند، خود از رنجهای فراقت من خبر دارند
همه می دانند چه سخت بنای این سست امارت را بپا داشتم
و می دانند چه سخت خراب کردمش به امید ساخت قصری استوار جای امارت سست بنیان ساخته ی خودم
این روزها بحث زلزله داغ است!
زلزله ات را می خواهم
هرچند نا کنون نیز تکانهای زلزله ات سستی های دلم را خراب کرده است
نوشتن با بغضی در قلب و زبان و انتظاری بی پایان برایم دشوار است
اما نا نوشته بسیار از نفس و این انتظار ماند
که تو خود بهتر آگاهی
به قدرت قدر امشب تو معترفم
و امید است از پس امشب در امر ظهور تعجیل گردد
که بس مشتاق دیدار روی دلربای منجیت هستم
ولی  حجابیست بین مان
که از گناهان نشات گرفته است 
یاغافر
یا ساتر
گناهان ما را محو فرما
تا لایق دیدار منجیت شویم  و در این شب صاحب قدر و منزلتی رفیع گردیم
یا رحیم ، دست دلمان گیر و پای نیازمان از دنیا بر بند
یا ارحم الراحمین
اللهم اهدنا صراط المستقیم

برگی از دفتر اتنظار


گاه برای ولایت نوشتیم به ولایتت ساکن شدیم
و گاه برای نفس نوشتیم و نفس به درون سینه حبس کردیم
ولی اینبار از برای زیستن  می‌نویسم
از برای خاطره ها
از برای آرامش دلها
از برای شبهای آشفتگی
و از برای شبهای در به دری در کوی تو پی خانه  آرزو ها
کوچه ها را می گشتم
تا به کوی تو رسیدم
احساسی به من گفت که خانه دوست درین کوچه شاید باشد
گشتم ...
در به در ...
پای هر در رسیدم گوش کردم تا که شاید صدای تو را بشنوم
احساس صدای تو ضربان قلب مرا زیاد می کند
هر در که می رسیدم گویی امیدی به نزدیکی به تو در دلم فزون می شد
رسیدم
ماندم ...
ترس از در زدن دارم
شاید که اشتباه باشد این حس   
شاید صاحبخانه پذیرای دلم نباشد
و شاید ...
دلم به امیدی بر در خانه ات نشسته
تا شاید ...
 زندگی در پس شاید ها چقدر نفس گیر است
هر گاه حس می کنم ضربان قلبم رو به خاموشیست
سعی می کنم بدون توجهت صدایت را بشنوم
آنگاه است که دوباره قوتی برای شروعی دوباره می گیرم
صبوری تنها چاره ی من است
در انتظار روزی که در بگشایی و مرا اجابت کنی
خانه ی تو دری است رو به بهشت ...
من نردبان آسمان را دیدم که از خانه ات به عرش رفته بود
می نشینم هرچند یک روز تا پایان عمرم مانده باشد ...
 اللهم عجل الولیک الفرج
 


حکایت شمع امید ...


چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت : ... « من ایمان هستم، واقعا گویی  کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را  درک نمی کنند، آه حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟»
چهارمین شمع گفت: « نگران نباشید، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. »
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله
امید هرگز نباید خاموش شود.
ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم . 

 


حکمت الهی ...

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
حِکمَةُ بَلِغَةٌ فَمَا تُغْنِ النُّذُرُ(5)
فَتَوَلَّ عَنْهُمْ یَوْمَ یَدْعُ الدَّاع إِلى شىْءٍ نُّکرٍ(6)
خُشعاً أَبْصرُهُمْ یخْرُجُونَ مِنَ الاَجْدَاثِ کَأَنهُمْ جَرَادٌ مُّنتَشِرٌ(7)
به نام خداوند بخشنده مهربان
قرآن حکمت بالغه ی خداست و اگر از آن پند نگیرند دیگر از این پس هیچ اندرز و پند ی شما را سودی نخواهد بخشید (5) 
سوره مبارکه قمر آیه 5
((حکمت )) به معناى کلمه حقى است که از آن بهره بردارى شود، و کلمه ((بالغه )) از ماده بلوغ است که به معناى رسیدن هر رونده اى است به آخرین حد مسافت ، ولى به طور کنایه در تمامیت و کمال هر چیزى هم استعمال مى شود، پس ((حکمت بالغه )) آن حکمتى است که کامل باشد، و از ناحیه خودش نقصى و از جهت اثرش کمبودى نداشته باشد.
و حرف ((فاء)) در جمله ((فما تغن النذر)) فاى فصیحه است که از حذف شدن جزئیاتى خبر مى دهد، جزئیاتى که گفتار متفرع بر آنها است ، و کلمه نذر جمع نذیر و نذیر یا به معناى منذر و بیم رسان است ، و یا به معناى انذار و بیم رساندن است ، و هر دو معنا صحیح است ، هر چند معناى اول به فهم نزدیک تر است .
و معناى آیه این است که : این قرآن و یا آنچه به سوى آن دعوت مى کند، حکمتى است بالغ ، ولى آن را تکذیب کرده دنبال هواهاى نفسانى خود را گرفتند، و در نتیجه منذرین و یا انذارها سودى به حالشان نبخشید
                     ترجمه تفسیر المیزان جلد 19 صفحه 92

 


روزگار غریب ...


روز‌ها از پس هم به سرعت سپری می شوند و ما مانده ایم و ما ...
نپنداشتیم ، ما در رودخانه ایم و گذر روزگار از شیب های تند و تنگ ما را همچو برگی بر آب میگذراند،
یا بر سر جوی نشسته ایم و گذر آب را همچو عمر می نگریم،
شعبان گذشت ...
همچو سال گذشته ،
چه غریب است این رمضان بی تو ،
سال پیش هم این گونه بود و امسال نیز هم ،
خدا می داند که بی تو گذر زمان چگونه است ،
فراق ...
انتظار ...
و بارسنگین همه نگاه ها بر دلی سر خورده ،
ای کاش می دیدمت ،
ای کاش هم نفس لحظه هایم می شدی ،
 سکوت ...
این تنها چاره ی من است ،
حرف با کس نگویم و در دل دفن کنم ،
دوستی  می گفت انتظار برایمان عادت شده است ،
ما منتظر نیستیم ...
بسی دلم شکست از این حرف ...
آخر چگونه ...
ای کاش جز تو کس دیگری این عاشقانه ها را نمی دید ،
آنگاه سینه برایت چاک می کردم و می گفتم هرچه در این دل رنجور است ،
هرچه از عمر من باقیست ، تقدیم تو باد ...
 اللهم عجل الولیک الفرج

تجربه دوران ...


این روزها عجب دورانی غریبی بود که گذشت ...
غرق در دنیا ،
هر روز در جایی ...
ایستاده آرام به تماشا ... 
یکی می آمد و یکی می رفت ...
وزق ها خود را به رنگ طاووس در می آوردند و می خواهند با دیدنشان انسان به یاد آسمان بیفتد ...
 خسته بودم ، خستگی برایم تاب نگذاشته بود ،
خسته از خواسته ها ،
خسته از روزگار ،
خسته از ازدحام ...
دوست داشتم  اینگونه می نوشتم ،
ولی هر بار تا نیمه می رفتم و ناگاه اتفاقی بافته هایم را برهم می زد،
اینک که فکر می کنم می بینم بسیار تجربه بجایی بود ،
حس میکنم نیرویی ماورایی مانع می شد ،
نیرویی بسیار آشنا  و قریب،
گویی مادر دعایی کرده بود ...
که این گونه می شد ،
و حال قدرعقایدم را مضاعف احساس میکنم ،
یقین می کنم که دلدادگی هایم بسیار والاتر از هریک از این هاست ،
الحق که به حق می ستایمشان ... 
...
خدایا چه کردم ،
چه شد که سزاوار شدم ،
سزاوار این نعمات ...
سزاوار این عشق ...
 عشق نگاری که به امید دیداری دلم را ماه ها و روزها اسیر خود کرد ،
دل گرچه لیاقتش را نداشت ولی قسم به عهد آسمانییمان بس این دل ارزش انتظار را دارد ،
خدایا  ...
عاشقانه زیستن را به ما بیاموز ،
که عاشقانه زیستن و این فراق را بسیار دوست می دارم ،
می سوزم و می سازم و امیدوار به انتظار مانده ام ...
 ...
  اللهم عجل الولیک الفرج


چشم براه ...


دیروز هم چشم به راهت ماندم ...
دیدم دلداده ای می‌گفت یا برسانش یا به من صبر عطا کن ...
و بسیار دلها که هریک در انتظار قسمتی از وسعت بزرگیت بودند ...
یکی برای درمان تنهاییش ...
دیگری برای رفع نیازهای دنیایش ...
.
و من هم برای نفس خویش ...
.
یادت دیروز همه جا پیچیده بود ...
ولی چشم ما عاجز از درکت...
دل رفت و دلبر نیامد ...
این رسمیست که در راه تو مرسوم شده ...
.
دوستی می گفت:
«چون میسر نیست ما را کام او 
عشق بازی می کنیم با نام او»  
و عاشقانه های دیگر در راه تو همه یاد گرفته اند ...
.
من عاشقانه نوشتن را در مکتب تو تلمذ کرده ام
و اگر عشق به تو نبود هرگز قادر به گفتن حرف دل نبودم ...
.
نمی دانم آمدنت را می بینم یا نه  
اما عاشق زیستن را بسیار دوست دارم ...
می دانم که می‌دانی ...
و می دانی که می‌دانم ...

 

 


نعمتی نهان ...


تنهایی نعمتی ست
برای فکر کردن
برای رهایی از چنگال ازدحام
شلوغی ها نمی گذارد ببینی گوهر نهانت را ...
تو در ازدحام نمی بینی آنچه را که دیدنیست ...
فکر کن در جلوی آینه چند نفر ایستاده باشند
و تو در کنار آنها
که را می بینی ؟!
خودت را !؟
نه !
حداکثر مقایسه ای می کنی بین خودت و هرکه در آینه می بینی اش
پس باز دوباره اصل وجودی خویش را فراموش می کنی
فراموش کرده ای
حساب را از که می پرسند
و به دیگری کاری ندارند
حتی نمی گویند کسی این کرد و تو چه کردی
چقدر دشوار است
جواب دادن با بی زبانی ...
هنگام نوشتن دستم به لرز افتاد از این کلام
ای وای که من چه کردم با خویش ...
و ناگاه ...
نسیم آرزوی بخششت از خنکی مرا مریض مرامت می کند
چند مرتبه تا به حال به من سرمای شرمندگی خورانده ای؟
چقدر این دوران نقاهتم برایم دوست داشتنی است
غرق در خیال و بیمار معرفتت ...
درد تویی و درمان تویی
کاش هیچوقت خوب نشوم
و بمانم در آغوش رحمتت
بمانم و بمانم
و بمانم
ای کاش ...


اللهم اهدنا صراط المستقیم


برگی از دفتر حافظ ...

باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سر حلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس می کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش


یادش بخیر...

گاه بد نیست دفترچه های خاطرات را کمی ورق بزنیم...
امشب جابجایی کتابهایم بهانه ای شد برای رسیدن به خود...
خواندم گذشته را...
سر رسید هایی پراز خاطرات...
یادش بخیر...
 دل چقدر صاف و پاک بود...
چقدر دنیایش زیبا بود...
نمی دانم این راحتی خیال از کجا آمده بود...
ولی انگار دیروز بود...
نوشته هایم تغیر نکرده بود و فقط اکنون کمی ماهرانه، نوشتن که نه ،خود را در پس کلمات مخفی می کنم...
کاش می شد به واقع، دلنوشت، نوشت...
باز همان شلاقهای بی رحم ذهن مشوشم، وحشیانه خیالم را ضربه می زنند...
باز دوباره می خواهم بنویسم از دردی که مدتی مرا به خود پیچید...
در ابتدای نوشتنم باور نداشتم که مستی آرزوی  دوباره قلمم را به بازی در آورد...
ولی باز نمی دانم چه شد که شروعم دوباره شد...
بهانه ای برای بودن...
زندگی کردن
و ماندن...
و آن عشق است...
هر کس را به این دایره راه نمی دهند...
عاشق زندگی اش به عشق است...
و می دانم آنکه عشق ندارد زندگی اش بیهوده است...
با خدا عشقبازی باید کرد...
نه اینکه...
بگذریم ،
ما عبدیم و او مولا...
حال هرکه ارادتش را به قسمی نشان دهد...
ما ، هم عبدیم و هم عاشق...
اگر هم خریدار نبود چیزی ضرر نمی کنیم...
راه ، راه خون است و جان...
ما سر را در ره او می دهیم...
ای کاش عاشق بمانیم و عاشق بمیریم...
یا خیر حبیب و محبوب


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >



ا: 16 ،: 6
امید الهی Aviva Web Directory