با خودم گفتم ، اگر روزی ، روزگاری سهراب
از من تنها پرسید ..
عاقبت دانستی خانه دوست کجاست ؟
پاسخش خواهم داد :
ای سهراب ..
او همان خانه بی کینه و بی رنگ وریاست
که فقط رهرو عشق میتواند قفل نشکسته آن را
با دلی سرشار از یکرنگی باز کند
وخدا می داند که من تنها
عاشق وشیفته ی کوچه باغی هستم که صداقت در آن مثل دریا آبیست
ومن تنها در پی یافتن این منزل
در غروب تنگ یک روز عجیب
سوی آسمان رفتم
رهگذرها دیدم
همگی تشنه دیدار خدا
می گذشتند از آن
هفت عرشی که خدا گسترده بود ...
سوی معراج برای او شدن ...
دوستان دیدند در عرش خدا خانه ها هست آباد
وچه زیبا بودند ...
من خودم دانستم
این همان نفس باز شده سوی خداست
وهمان رهگذری که به لب نوری داشت...
قاصد خوبی ما انسان هاست
وشنیدم که همان کودک معصوم می گفت:
خش خش پاییزان در زیر پا ...
عمل و کرده ماست ..
ودر آن بستر سبز
هر ملک کاری داشت و دفتری در دست
قصه میگفت برای انسان
قصه ای از بر دوست
وهمان خانه که سهراب ستود
وپس از چندی بعد ...
باخودش زمزمه کرد من دانستم خانه دوست کجاست .. ؟
دین ها چقدر بی رنگ است ..
دینداری ها چقدر مبسوط است ..
وفا ها چقدر کم رنگ است ..
بار ها چقدر سنگین است ..
صبر ها چقدر کم است ..
دلها چقدر ویران است ..
راز ها چقدر زیاد است ..
قلب ها چقدرمردد است ..
انتخاب ها چقدر عجولانه است ..
یادها چقدر مشوش است ..
دید ها چقدر کوته است ..
دیوارها چقدر بلند است ...
و گاه دیوارهای بلند را می بینم که ویرانی هایی دلخراش در میانه ی شان صحنه ای ناهنجار بوجود آورده
گمانم همه از این اتفاق سرچشمه می گیرند
وارستگانی بلند یاد، که گاه ویرانه هایی در زندگیشان درشت نما می شود
الگوی بی نقص کیست؟!
گویند هر گل را خاری باشد
گویند انسان بی نقص بجز معصوم محال است
و به یادم می آید که گفتند:
هرکه بامش بیش برفش بیشتر
یا به بهتری بگویم:
هرکه در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیشترش می دهند ...
می دانی ...
ویرانه ها حاصل آزمایش ها وانتخا ب هاست ..
و گاه عدم پیروزی ها ..
در مبارزه با آنچه نفس می خوانند آنر ا..
من که می گویم باری تو ، صدایم از پشت همه ی ویرانه های خودم می آید
و شاید حتی از زیر این آوارها
که شاید گوش شنوایی بود و شنید به راه من نرفت
همه ی دارایی ام دل بود ..
شنیده ای که می گویند: این بنا را به خون دل ساختم؟ ..
حال که دل دادی و ساختی و اکنون ویرانه میبینی دشوار است ...
تو اگر خود را بالا بینی (که باید ببینی) نیازی به پاسخ به کسی به جهت ویرانه ها نبینی
ولی ..
یکی هست که هرجا که باشی از او بالاتر کسی نیست ...
و او آفریدگار توست ...
که روزی باید به نزدش علت را بگویی ..
که چه شد با سرمایه اش ویرانه ساختی ..
چه شد که پاسخ اعتمادش به خودت را اینگونه جواب دادی ..
من ترسان از آن روزم..
از اکنون سرم به زیر است و شرمنده اش که چرا چنین شد ..
هرچند او بزرگ است کریم است و پوشاننده و بخشایشگر ..
و امید به صفاتش مرا مقید بدو کرده..
و راه را برایم سهل ...
.....
حال احساس می کنم:
بارهایم چقدر سبک شده..
صبرم چقدر به امیدش زیاد است..
دلم چقدر استوار شده..
یادهایم چقدر سامان دارد..
رازهایم به نزدش به امانت است..
برای ادای دین هایم به یاری او امیدوارم..
یقین دارم همیشه مرا هدایت میکند ..
میدانم پایان راهم هر چه باشد حکمت است و نور ...
دینداریم را بدو سپرده ام ..
و وفایم به مهر زیباترشده ..
دیوارهای ویران دلم دیگر دلخراش نیست ..
اوست مرحم همه ی دردهای بی دوایم ...
اللهم اهدنا صراط المستقیم
آمدم ، نوشتم ، ولی برداشتم ...
دلی برای ابرازش نبود اگر هم بود،مردد بود و من آشفته ..
چرا گاه نوشتن آنقدر سخت می شود ...
ولی حال آمدم و قصد توصیف یار غایبی کردم
برای قلم بهانه ای چون دلدادگی دو بزرگ گرفتم
شمس و مولانا ..
چه شد؟... چه شد که مولانا بیتاب شمس شد
چه شد که در نبودنش طاقت از کف داد و چاره ای برایش جز همنفسی با او نبود
چگونه مولانا انسان آرزویش را یافت کرد؟
می گفت: "کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست..."
دستم از تب فراق می لرزد و می نگارم شرحی از ارادت برای آنکه می دانم خواهد خواند این نبشته را
غم فراق را چاره ای جز وصال نیست
اما چه زیباست این فراق
مایه ای شده است از برای: "چون میسر نیست ما را کام او... عشق بازی می کنم با نام او..."
من رسوای شمسی شدم که دلم را برد
کاش شمس نیز برای مولانا بیتاب می شد...!
گاه نوشته ها از روی بغض و حسد و کینه است که حاصلش متنی طولانی از عقده ها می شود
و گاه از دل
که می شود آرامشی برای دل
می شود شمعی برای شب
می شود مویه ای برای فصل
خدایا فصل هجران من کی تمام می شود
یادم نمی رود که در اوج لذت همنشینی با شمس می گفتم:
"ای خدا این وصل را هجران مکن. سر خوشان عشق را نالان مکن"
اما چه شد...
" می روم آنجا که خاطرخواه اوست..."
و باز می گویم:
"آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست....هر کجا هست خدایا بسلامت دارش..."
راه طولانیست و بدون همراه دشوار...
رمغی برای سفر بی همراه برایم نیست...
نمی دانی، گاه گاهی که صدای پای آهسته ی او که می آید چقدر دنیا زیبا می شود...
.
.
.
اللهم عجل الولیک الفرج
در دفترم هزار معما نوشته ام
یعنی که باز نام شما را نوشته ام
خورشید پشت کوه! ببین دفتر مرا
امشب هزار مرتبه فردا نوشته ام
هر چند مرده ام، به امید کمی نفس
این نامه را برای مسیحا نوشته ام
اصلا قبول، دیر آمدم سرکلاس
اما اجازه؟!مشق شبم را نوشته ام
عمریست روی تخته سیاه نگاه من
تصمیم...نه! که غیبت کبری نوشته ام
پشت در کلاس فقط گفته ای و من
از درس انتظار تو املا نوشته ام
جان مرا بگیر و بیا!من در این غزل
خود را برای روز مبادا نوشته ام
از عمق چشمهام تمام مرا بخوان!
من نامه ای بلند ولی نا نوشته ام
زنگ کلاس ... بغض تو... موضوع انتظار
از جمعه های غم زده انشا نوشته ام
آقا ببخش! در ورق خیس زندگیم
خطم بدست و باز شما را نوشته ام
سرتاسر حروف الفبات عشق بود
آقا نگو! بدون الفبا نوشته ام
اللهم عجل الولیک الفرج
چه تنهاییم ..
کسی از ما نمی پرسد
چرا غمگین و گریانیم..
چرا در کنج خلوتگاه خود
مست تماشائیم...
چرا چون یاسهای بی قرار
پیوسته حیرانیم..
و یا مثل نرگس بهار
در فکر هجرانیم
چرا چون مریم چشم انتظار
چشم انتظاریم..
چرا بیهوده چشم در بخچه شب داریم
تا سحر هرگز نمی خوابیم
چرا در فکر فرداییم...
چرا مرحم برای زخم های دیرینه مان
هرگز نمی یابیم..
چرا از ما نمی پرسند
صدای مانده در کنج گلویت از غم چیست ؟
چرا تا زنده ایم از هم گریزانیم
چرا تنهای تنهاییم
چرا مست نگاه عاشقان بی سر و پاییم
چرا مجنون هم....لیلی یکدیگر نمی مانیم..
چرا خنجر به کوه بیستون هرگز نمی آریم..
چرا همدم نمی خواهیم
چرا در وحشت غمهایمان پیوسته تنهاییم
چرا بستر زخوبیها نمی سازیم و شادانیم..
چرا یک لحظه در وجدان خود
از خود نمی ترسیم ..
نمی دانم چرادستان هم را
جز برای آتش نفرت نمی خواهیم ..
چه تنهاییم..چه تنهاییم..
چرا تنهای تنهاییم..
اللهم اهدنا صراط المستقیم
اینروزها ..
حرف ها مرا دلتنگ می کنند ..
نگاه ها مرا دلتنگ می کنند
کوچه ها، خانه ها، تمام لحظه ها و سکوتها
مرا دلتنگ می کنند
و من با این واژه ها
دلتنگی ام را در میان قصه ها فریاد می زنم
و آخرین نگاه ها را
برای خود معنا می کنم
این روزها نه یک بار
بلکه هزار بار
دلتنگ تر از همیشه ام
و با خود هجی می کنم
آخرین سکوتی را که
نام مرا به ساده ترین شکل ممکن
تکرار کرد
اینروزها من
برای بودن
برای خواستن
برای ماندن
برای گفتن
برای همه چیز ...
دلتنگ می شوم
و به همین سادگی ...
برای تمام لحظه های نبودن
دلتنگی می کنم ...
اینروزها ..
اللهم اهدنا صراط المستقیم
رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم
تا دوست را به یاری نخوانیم،
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند
طعم توفیق را می چشاند
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند
یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است
" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است
و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم .
لطف الهی بکند کار خویش مژده رحمت برساند سروش
بسم الله الرحمن الرحیم
فلما ان جاء البشیر القئه على وجهه فارتد بصیرا قال الم اقل لکم انى اعلم من اللّه ما لا تعلمون (96)
قالوا یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا کنا خاطئین (97)
قال سوف استغفر لکم ربى انه هو الغفور الرحیم (98)
فلما دخلوا على یوسف اوى الیه ابویه و قال ادخلوا مصر ان شاء اللّه امنین (99)
به نام خداوند بخشنده مهربان
و چون نویدرسان بیامد و پیراهن را بصورت وى افکند، در دم بینا گشت و گفت: مگر به شما نگفتم من از خدا چیرهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟ (96).
گفتند: اى پدر! براى گناهان ما آمرزش بخواه، که ما خطا کار بوده ایم (97).
گفت: براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، که او آمرزگار و رحیم است (98).
و چون نزد یوسف رفتند پدر و مادرش را پیش خود جاى داد و گفت: داخل مصر شوید، که اگر خدا بخواهد در امان خواهید بود(99). سوره مبارکه یوسف آیات 96 الی 99 صفحه 247
عاقبت لطف الهی بکند کارخویش ..
فـرزنـدان یـعـقـوب در حـالى که از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند، پیراهن یوسف را با خود بـرداشـتـه ، هـمـراه قافله از مصر حرکت کردند ((هنگامى که کاروان (ازسرزمین مصر) جدا شد، پـدرشان (یعقوب) گفت : من بوى یوسف را احساس مى کنم ، اگر مرا به نادانى و کم عقلى نسبت نـدهید)) اما گمان نمى کنم شما این سخنان را باور کنید (ولما فصلت العیر قال ابوهم انى لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون).
(آیـه) اطرافیان یعقوب که قاعدتا نوه ها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند با کمال تعجب و گـسـتـاخـى رو به سوى او کردند و با قاطعیت ((گفتند: به خداسوگند تو در همان گمراهى قدیمت هستى)) ! (قالوا تاللّه انک لفى ضلا لک القدیم).
مصر کج، شام و کنعان کجا ؟ آیا این دلیل بر آن نیست که تو همواره در عالم خیالات غوطه ورى ، و پندارهایت را واقعیت مى پندارى ، این چه حرف عجیبى است !.
امـا ایـن گـمـراهى تازگى ندارد، قبلا هم به فرزندانت گفتى بروید به مصر و ازیوسفم جستجو کنید!.
و از ایـنـجـا روشـن مـى شـود که منظور از ضلالت ، گمراهى در عقیده نبوده ، بلکه گمراهى در تشخیص مسائل مربوط به یوسف بوده است.
(آیه) بعد از چندین شبانه روز که معلوم نیست بر یعقوب چه اندازه گذشت ، یک روز صدا بلند شد بـیـایید که کاروان کنعان از مصر آمده است ، فرزندان یعقوب برخلاف گذشته شاد و خندان وارد شهر شدند، و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند و قبل از همه ((بشیر)) ـهمان بشارت دهنده وصال و حـامـل پـیـراهـن یوسف ـنزد یعقوب پیر آمد و پیراهن را بر صورت او افکند، یعقوب که چشمان بى فروغش توانایى دیدن پیراهن را نداشت ، همین اندازه احساس کرد که بوى آشنایى از آن به مشام جانش مى رسد.
هـیـجـان عجیبى سر تا پاى پیرمرد را فراگرفته است ، ناگهان احساس کرد،چشمش روشن شد، هـمـه جـا را مـى بـیـند و دنیا با زیبائیهایش بار دیگر در برابر چشم او قرار گرفته اند چنانکه قرآن مـى گوید: ((هنگامى که بشارت دهنده آمد آن (پیراهن)را برصورت او افکند ناگهان بینا شد)) ! (فلما ان جا البشیر القیه على وجهه فارتدبصیرا).
برادران و اطرافیان ، اشک شوق و شادى ریختند، و یعقوب با لحن قاطعى به آنها((گفت : آیا نگفتم مـن از خـدا چـیـزهـایـى سراغ دارم که شما نمى دانید)) ؟! (قال الم اقل لکم انى اعلم من اللّه ما لا تعلمون).
(آیـه) ایـن معجزه شگفت انگیز برادران را سخت در فکر فرو برد، لحظه اى به گذشته تاریک خود انـدیـشـیـدنـد، و چه خوب است که انسان هنگامى که به اشتباه خود پى برد فورا به فکر اصلاح و جبران بیفتد، همان گونه که فرزندان یعقوب دست به دامن پدر زدند و ((گفتند پدرجان از خدا بخواه که گناهان و خطاهاى ما را ببخشد))(قالوا یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا).
((چرا که ما گناهکار و خطاکار بودیم)) (انا کنا خاطئین).
(آیه) پیرمرد بزرگوار که روحى همچون اقیانوس وسیع و پرظرفیت داشت بى آنکه آنها را ملامت و سـرزنـش کـنـد ((بـه آنـهـا وعـده داد و ((گفت : من به زودى براى شما از پروردگار مغفرت مى طلبم)) (قال سوف استغفر لکم ربى).
در روایات وارد شده که هدفش این بوده است که انجام این تقاضا را به سحرگاهان شب جمعه که وقت مناسبترى براى اجابت دعا و پذیرش توبه است ، به تاخیر اندازد.
و امـیـدوارم او توبه شما را بپذیرد و از گناهانتان صرف نظر کند ((چرا که او غفورو رحیم است)) (انه هو الغفور الرحیم).
از این دو آیه استفاده مى شود که توسل و تقاضاى استغفار از دیگرى نه تنهامنافات با توحید ندارد، بلکه راهى است براى رسیدن به لطف پروردگار، و گرنه چگونه ممکن بود یعقوب پیامبر، تقاضاى فرزندان را دائر به استغفار براى آنان بپذیرد، و به توسل آنها پاسخ مثبت دهد.
پایان شب سیه.
درس بزرگى که آیات فوق به ما مى دهد این است که مشکلات و حوادث هرقدر سخت و دردناک باشد و اسباب و علل ظاهرى هر قدر، محدود و نارسا گردد وپیروزى و گشایش و فرج هر اندازه بـه تاخیر افتد، هیچ کدام از اینها نمى توانند مانع ازامید به لطف پروردگار شوند، همان خداوندى کـه چـشم نابینا را با پیراهنى روشن مى سازد و بوى پیراهنى را از فاصله دور به نقاط دیگر منتقل مـى کـنـد، و عـزیـزگـمـشده اى را پس از سالیان دراز باز مى گرداند، دلهاى مجروح از فراق را مرهم مى نهد، و دردهاى جانکاه را شفا مى بخشد.
آرى ! در ایـن تـاریـخ و سرگذشت این درس بزرگ توحید و خداشناسى نهفته شده است که هیچ چیز در برابر اراده خدا مشکل و پیچیده نیست.
دل من غصه ،چرا؟
آسمان را بنگر که هنوز بعد هزاران سال
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار
دشتی از لاله سرخ
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز پراز امنیت احساس خداست!
دل من غصه،چرا؟!
تو خدا را داری
و هر شب و روز
آرزومان همه همراهی، منجی اوست!
دل من ! دل به غم دادن و از یاُس سخن گفتن
کار آن هایی نیست که خدا را دارند...
دل من ! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات از لب پنجره عشق
زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و بگو ، خدا هست خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم میداد...
او همانی است که هر لحظه که می خواهد
همه زندگیم غرق شادی باشد...
دل من!
غصه اگر هست بگو تا باشد!
معنی خوشبختی
بودن اندوه است!...
این همه غصه و غم
این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین...
ولی از یاد مبر...
پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن ، باز کسی می خواند
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ! چرا؟
حرفی برای گفتن نیست..
فقط ...
نمی دانم چرا گاهی هستم و نیست
و گاهی نیست و نفس هست
همه اش را تقصیر دل انداختم
تا شاید بشود ماند
این همهمه ها مرا از خود بی خود کرده
گاه دلم می گیرد که چرا
این راه کوچه هایش از جنس شیشه است
فاصله به قطر یک شیشه است
میبینی و نمیرسی به آنسوی شیشه
نمیرسی و میبینی آنسوی شیشه را
آب می شوی و میبینی که آب می شود پشت شیشه
ولی جز با نگاهت حرفی نمی زنی
حرفی نمی توانی بزنی
حتی صدای تو هم به آن سوی دیوار راهی ندارد
نمی دانم اسم این دیوار چیست
اگر بگویم سرنوشت، درست نگفته ام
بلکه آزمون است
آزمون زندگی
و دو راهی زندگی ...
راهی درست و دیگری ..
اما !
درک کرده ای و اگر نکرده ای خواهی کرد
که زمانش بسته به عنایت آن بالاها دارد
درکش چشم را رو به حقایق باز می کند
ساده می نویسم، ولی آن که درد دیوارهای شیشه ای را کشیده می داند چه می گویم
دعا می کنم برای هرکه هنوز ندانسته ..
کاش زود تر بداند...!
اللهم اهدنا صراط المستقیم