لحظه لحظه تا دیدار ...

نوری به رنگ آفتاب...
سرم را بالا می گیرم...
باز هم... به تلاقی می رسند..
درخشش پر مهر گنبد طلایت... و چشم های خسته و شرمگین من..
می گذارم خیس شوند... هم نگاهم وهم حرف هایم...
گویی نقطه ی تلاقی نگاهم باز می شود مجالی برای سکوت... 
امروز مهمان کسی می شوم که آسمان حرمش آبی آبی است... و شاید فیروزه ای...
میزبانی از جنس آفتاب... و میهمانی که یادش نمی آید برای بار چندم دعوت شده است به ملکوت زلال...
آفتاب هشتم... جز کوله باری از گناه و رویی شرمسار.. چیزی به همراه ندارد...
میهمانی که می داند این بار هم باید سرش را بیندازد پایین واذن دخول بخواند....
میهمانی که فقط آرامش کنج صحن قدس را می شناسد و گلدسته های آبی مسجد گوهرشاد را...
چه قدر این گلدسته ها به خدا نزدیک اند... چه قدر آبی اند...
من چه ساده از همه شان گذشتم...       
دوباره...    
قرار است بروم جایی از خلوت آسمانی حرمش... و فکر کنم به هدیه ای که یک سحر خیس و زلال را به
یادم می آورد..
گوشه ی همین صحن...
آبی زلال من...  
می خواهم یادم بیاید لحظه های پر از مهر ، اواخر آذر ماهی را که امامم هدیه ای زلال همچو آسمان به من بخشید...
و من... قدر این هدیه را ندانستم... هنوز هم... 
می خواهم تمام نفس هایم رنگ آسمانش را بگیرد و این بغض... رها شود زیر سایه ی نگاه مهربانی که...


می داند چه قدر خجالت می کشم..
سوال می کند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیاد است؟
در آن کرانه که دل با ستاره همزاد است
به من اجازه در اوج پر زدن داده است 
در آن کرانه که همواره یک نفر آنجاست
که در پذیرش مهمان همیشه آماده است
در آن کرانه که خورشید پیش یک گنبد 
بدون رنگ ز بازار حسن افتاده است
همیشه از تو سرودن چه سخت و شیرین است
شبیه تیشه زدن های سخت فرهاد است
سوال می کند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیاد است
دلم که دست خودم نیست این دل غمگین
همان دلی است که جامانده در گوهر شاد است
بدون فن غزل بی کنایه می گویم
 دلم برای شما تنگ است شعرمن ساده است.. 

 اللهم عجل الولیک الفرج


آرام من ...


شب ، پژواک بغض آیینه باز طنین اندازمی شود... 
پا می نهم روی تمام سایه های رنگی نفس...
حالا دیگر شاید...
حائلی نباشد بین من و نفس...
شاید دیگر فاصله ای نماند بین من و این آسمان...
حالا شاید...
دیگر دلم باران نخواهد...
دیگر نخواهم... هیچ چیز را..
آبی زلال من...
حالا شاید دیگر نخواهم این آیینه های غبار آلود را...
نمی دانم این چشم های غمگین حرف می زدند از همان روز اول...
نمی دانم.....!
گناه حرف های نا گفته چیست که بی سبب هاشور می خورند...؟
خط می کشم روی تمام دلتنگی هایم...
حالا دیگر...
شاید سکوت نکنم...
شاید حرفی داشته باشم برای ابراز...
شاید...
شاید آن وقت نخواهم این لبخند غمگین و تار را...
همیشه...
 آرزوی نگاهت از دیوار دلم بالا می رود...
آن وقت... تمام این خط خطی ها... گم می شوند در لا به لای امیدهایم...
باورت می کنم...
شاید به بهانه ی دلتنگی هایم...
شاید... دیگر نگذارم نامه های خیسم به دستت برسند...
این خط خطی ها آرامم نمی کنند...
باز هم...
خط می کشم... روی خودم... روی دلم...
روی تمام این سه نقطه ها...
گله نکن از سه نقطه هایم ، مهربانم...
این سه نقطه ها کامل می شوند اگر بیایی...
خط می کشم... روی تک تک لحظه های بودنم بی تو...
روی تمام تنهایی هایم...
این خط خطی ها...
آرامم نمی کنند آرام من...
اللهم عجل الولیک الفرج


ای کاش ..


من مانده ام و یک امتداد ، یک راه در پیش و رد پایی از روزهای سپری شده ...
و همچنان ادامه میدهم و با گام هایم ، غم می نهم  بر روی غم ..  
کودک که بودم  تمام این مسیر تکراری را دست در دستان مادرم  با همان گرمی  و لطافت عبور می کردم ..
می خندیدم ، مست بودم  معنی خویشتن را نمی دانستم  معنی  مادر را نمی دانستم ، معنای درد را  نمی دانستم ...
لبخند ملیح مادرم را بهترین آرزوی  قلبی پر امید می دانستم و با هم  تکرار می کردیم  راز لبخندی که کسی نمی دانست چرا ؟
من میان آن همه مهر  مذاب می گشتم روان  می شدم  گرم می شدم  و به اندازه همه عالم رشد می کردم ...
و حال در حسرت آن روزها  و همه ی رازها...  نه راز ،  که معمایی شده ام برای دیگران ، بی پاسخ ! ..
اما حال که باز از همان مسیر تکرار ی عبور می کنم  با سر انگشتانم ضمختی و سختی دیوار را احساس می کنم و شانه به شانه سرد درختان می گذرم ..
حتی سایه ام نیز با من قهر است ..
حال آن نثر در ذهنم  تداعی می شود :
" خداوندا تو می‌ دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی ‌می ‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است … "
و حال که حسی برایم نمانده ...
ای کـاش ... 
کودک می ماندم  ..
اللهم اهدنا صراط المستقیم   


امتداد پاییز..


گویی دلم شعر میخواهد..  تا همه حرف هایم در خم قافیه هایش محو شوند ...
این شب ها گویی قرار و حوصله را از ماه  هم ربوده است ...
نه... شاید چشم های من تاب نگاه ماه را نمی آورد که این طور ..
تو "جوادت " را گم کرده ای؟...
من خودم را..
پس دیگر صدایم نکن.. دلم می لرزد..خودم هم ..
انگار ثانیه ها بازی شان گرفته است با بند بند دلم ..
بغض هایم یخ زده اند..
حالا اگر ترک بردارند هم.. باز راه به جایی نمی برند...
"جواد" نیستم.. و گرنه استعاره مَجاز وجودم را نمی گرفت ...
"عرفه" امسال اگر بگذرد و من... دیگر چیزی از دلم نمی ماند
از مسلمانی ام فقط همین نماز باقی مانده که آن هم گویی عادت شده است ...
نه... باور نمیکنی سنگینی نفس هایم را ...
این من نیستم ...
چند وقتی است دیگر آنطور که باید نمی نویسم ...
دیگر دفترم خیس نمی شود... دیگر کنار ساعت و تاریخ به جای اسمم سه نقطه نمی گذارم ...
دیگر...
 دیگر شاید  تمام شود این فصل ...
خط  پایان هر چیز که باشد آخر این سه نقطه ها نیست ...
گویی قرار نیست تمام شوند... نمی فهمم  هیچ کدامشان را ...
باز اسیر تکرار شده ام ...
پاییز ... و غروب هایش که دیوانه ام می کنند ...
انگار همه چیز دست به دست هم داده تا بزنم زیر تمام حرف هایم ...
خدای من... ببین ...
دیگر رویم نمی شود حرف هایت را ورق بزنم ...
دیگر رویم نمی شود بگویم "الهی و ربی من لی غیرک ..."
دیگر اشک هایم زلال نیستند... دیگر آبی صلوات های اول تمام نامه هایم سیاه شده است...
اللّهم صلّ علی...  این دل دیگر به هیچ صراطی مستقیم نیست... دیگر کار "و عجّل فرجهم" هایم ازکمرنگ شدن گذشته است...
لااقل چند سطری از سر دلتنگی بغضم را رها می کرد...
حالا اما ...
وقتی... حرف می زنم... انتهای ابری تمام کلمه هایم پیوند می خورد با سکوت...
عشق هایم زمینی شده اند... و دوست داشتن هایم دیگر فراتر عشق نیستند ... باور کن...
باور کن دیگر تاب سکوت را نمی آورم... چشم هایم دیگر چشم ها را نمی خواند... باور کن...
از من... جز لبخندی تار... هیچ چیز نمانده است...
اللهم اهدنا صراط المستقیم


نگاه بارانی مهتاب..


نگاه بارانی مهتاب ... این روز ها چه سخت می گذرد .. برای من ... برای شما...
برای..
برای همه ما...
برای ما که نگرانیم... نگران زندگی،نگران این شیشه هایی که  رنگ آیینه به خود می گیرند... آیینه هایی که خود ساخته ایم...
برای ما که دیگر عادت کرده ایم به پاکنویس کردن نامه های خیسی که به خدا نمی رسند...
برای ما که دیگر نگاه هایمان حرفی برای گفتن ندارند و نفس های سردمان دلمان را می لرزاند...
برای ما که این روزها دلمان بیشتر از هر چیزی برای "خودمان" تنگ شده است... صداقتمان... برای زلال بودن دلمان...
ما... این روزها دیگر رویمان نمی شود نگاهمان را رو به آسمان بگیریم و بگوییم... بیا...
بیا که دیگر این روزها معنای دعا های خاکستری مان را نمی فهمیم...
بیا که خسته ایم از این روزهای تکراری... از این ثانیه های بی رنگ....
دیگر سکوت راضی مان نمی کند... این فصل سکوت کی تمام می شود؟..
ما... ! ایستاده ایم ...آرام و محکم... در امتداد فاصله مان تا خدا... در امتداد تمام نقطه هایی که فقط به خدا می رسند... ما از عقربه های ثانیه های انتظار هم خسته تر شده ایم...
گرچه... هرچه سعی می کنیم ثانیه های انتظارمان به وسعت آبی آسمان گره نمی خورد...
ما هنوز در ابتدای این جاده منتظرت مانده ایم... هر چند که الفبای انتظار را از یاد برده ایم...
بیا که دیگر اشک های خسته مان سایه بان تنهایی مان نمی شوند... بیا که این سرمای بی رمق دلمان را می زند...
بیا که بی تو سخت اسیر شده ایم... اسیر ثانیه های تلخ انتظار که بی صدا تر از قبل می گذرند...
بیا... بیا... بیا که این روزها دیگر دلمان چیزی نمی خواهد... جز هوای بودنت...
بیا که دلمان فقط باران می خواهد... باران و نگاه خیس مهتاب...

اللهم عجل الولیک الفرج
پ.ن:
این روزها  عجیب اسیر تکرار شده ام...
ثانیه های تکراری... رنگ های تکراری...حرف های تکراری... تکرار...
تکرار بند بند دلم..
پاییز... وبرگ هایی  که می افتند و تکرار می شوند.... تکرار می شوند...
سرنوشت تلخی نیست اگر به این فکر کنی که هر بار ...هر تکرار... یک فرصت است...برای پیدا کردن خویش...


پاسخی به دوست ..

دوستی پرسید ؟
زاهد کیست؟
این چه سوالیست که او  می پرسد!؟
و من می گویم:
زاهد نه منم نه همه آنان که دیده ای و می اندیشی و نام می بری ...
زاهد در مقابل  متحجر است ، زاهد در مقابل ریاست... در مقابل ندانستن در مقابل دلدادگی ...
زاهد این  علی گوی ،علی پرست نیست که  علی نه این بود...
زاهد آن مرد با لباس همیشه  کهنه   و مندرس   آن  سر به هوا نیست ...که علی نه آن  است..
زاهد دلسپرده به مال دنیا  و دستگیر مردم نیست...این دو در کنار هم نه... زیبا نیست..
زاهد پر ادا و چاپلوس کوچه بازار و ادارات نیست ...
زاهد آن  مرد بد اخلاق و پر ریش و پر نیش  نیست ..
زاهد آن خانم  چادر به سر در دل پر از حسادت و کینه  و چشم رو هم چشم داشت خواهرش نیست...
زاهد بی اهمیت به خود نیست... تکیده و خسته از خود نیست .. رنجور نان و دلجوی خان نیست  
نیست آن کس که در زبان خدایی کند در دل جدایی بخواهد...
 نه.. نه ...
زاهد در مقابل آن متحجر که از من و از خود دور کشته  خود را در قالب یک نمادین که خود آن را نپزیرفته   خود آن را نساخته...نمادین است  چون لباس یک فرد  چون لباس من  و لباس تو که نماد کار و حرفه ایست  ...
نه ..آن نه زاهد است نه من او را می خوانم نه علی این گونه بود و ا و را می خواند...
زاهد آن ندار   که از دنیا  هیچ نمی خواهد  و در فقر غوطه می خورد  و به این کم راضی است نیست  نه .. که علی این گونه نبود  ...
فرزند علی این گونه نبود...فرزندی که سه بار زندگی اش را  وقف نیاز مندان کرد..
زاهد در تلاش است برای رزق طیب ... برای راهی که به آسمان باز است ... و راه آسمان  با دستان رحمت خدا بر دستان پینه بسته تو... آن را   میگویم  آری  آن زاهد است...
آن که با زمان نشست  ان که با زمان بر خواست ان که با زمان از خدا روزی خواست  ..
این سادگیست این زهد  است
و زهد ریا نیست   در پی تحسین بندگان خدا نیست   چشم داشتی به بالا تر   ندارد  فخرو مباهاتی به پایین تر ندارد  ...
زهد در کشاکش  تصویری از یک بنده است   می خواهد انسان بسازد  زاهد  می خواهد خدا شود..
 زاهد اگر در نعمت غوطه  ورست  همچنان که سر به پایین دارد  ، همچنان که خود را پایین دارد،  همچنان به پایین تر از خویش دلجویی می کند...
زاهد کیست؟
کیست که من نیستم ...
زاهد غمش خداست... دردش دین خداست ...قلبش قرآن خداست...
زاهد  هست برای بندگان خدا...نیست برای خدا...
زاهد می داند  در طلب دانستن است ...
زاهد تلفیقی از بودن یا نبودن است...داشتن و نداشتن...خواستن و نخواستن 
زاهد آن دارای بی نیاز است که دلداده یه دارایی نیست
زاهد آن ندار با ایمان است که به رزق خدا راضیست...
زاهد خواهان لبخند خداست...
آری زاهد است که می گوید:
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برارم یانه
زاهد است که می گوید :
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و  من نتوانم

جمعه ای دیگر ..


باز هم  این جمعه  نیامدی و رنگ خون شدآسمان هم چون دل من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشسته‌ام...
می‌بینی مرا؟... که  همان تنهای تنهاست... مثل همیشه... کفش‌ها را به گوشه‌ای نهاده .. 
و محو تماشای محو شدن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش می زداید..
آه... از ندبه پر امید ..
 صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصله‌ای است به اندازه یک قلب بی‌قرار... هنوز امیدوارم... نه 
به اندازه صبح... به اندازه یک مژه بر  همزدن... به اندازهآن مقدار از خورشید که هنوز رخ در
نقاب کوه نکشیده... شاید بیایی از پس آن درخت... آن بید مجنون که دید مرا به انتهای
 جاده کور کرده... بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است...
 لبخندت چقدر زیباست..
 مردم از کنارم می‌گذرند و به اشک‌هایم می‌خندند... شاید دیوانه‌ام می‌پندارند...
باک نیست!... بر اینشب زده خراب دوره‌گرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی ...
  آه... غروب شد آقا... دیگر خورشید در افق نیست.. جمعه به شب رسید...
 بید مجنون می‌رقصد زیر نسیمی که صورت خیس مرا به بازی گرفته... سردم  می‌شود ...
 ای کاش بودی و با عبایت شانه‌های ارزانم را گرما می‌بخشیدی..
 از خدا بخواه زنده‌ام نگاه دارد... وعده من و شما جمعه دیگر... همین‌جا... کنار خرابه دل ...
چنین که یخ زده ایمان من اگر هر روز
هـزار بـار بـیــایـد بـهــار کـافـی نـیـسـت..
خودت دعـا کن ای نازنین که برگردی...
دعای این همه شب‌زنده‌دار کافی نیست..
آقا جان دست دلم را بگیر... همان که توبه‌هایش مایه خنده فرشته‌ها شده...
همان که هیچ آبرویی ندارد نزد خدا... همان که هنوز به عشق جمعه‌هایت زنده است ...
 همان که دوش برای آخرین بار توبه‌اش نهاد در جعبه‌ای از امید و سپردش به فرشته‌ای که
 برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود ...
 «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است».
اللهم عجل الولیک الفرج

 


عنوان ندارد ..

وقتی دلت میان افراط و احساس و منطق گیر می کند ... مدام تکرار می شوند نفس هایت ...
میخواندم من ..
یا نور یا قدوس ...
الهی و ربی من لی غیرک ...
اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم ...
اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم ...
اللهم اغفرلی الذبوب التی تحبس الدعا ...
خدایا ...
چقدر گناه و غفلت ...
قرآن ها را سوزاندن... و عده ای هنوز سکوت می کنند... سکوت به چه قیمتی؟..
جمعه هایمان هم با سکوت می گذرد...
حالا دیگر کسی یادش نمی آید که کسی هست که...
دیگر کسی به خاطر نمی آورد که بقیع از ابتدا این چنین غریب نبود...
نه ..
از همان اول غربت بقیع سایه انداخته بود روی دل هایمان...  که اجازه دادیم تخریبش کنند و حال ...
تاریخ همه چیز را یادمان می آورد...
جزبه غربت شب های جمعه و غروب های عصر جمعه...
کسی منتظرمان است... کاش یادمان بیاید...
کاش... دلم می شکست میان تمام مشبک های بقیع... کاش شکسته هایش همان جا می ماند و...

دیگر... چه قدر دلتنگی... دلتنگ بقیعی که ندیدمش... و غربتش دلم را... و نگاهم را می لرزاند...
اللهم عجل الولیک الفرج


درسی تلخ اما شیرین ...

بسی لذت بردم...بسیار برایم لذت بخش بود  لذتی به همرا دردی شیرین ،  درک احساس خدا ...
زیباترین لحظه زمین ،نه  که  بارها دیده ام ،یکی ا ز زیبا ترین لحظات زمین...برای خدا ... برای من ...برای شما...برای همه ی انسان ها...
زیبا بود در نگاه کمترین چون من ...وه که برق از نگاه به زمین می افتد و سینه خیز ،ره گم کرده،  به زبان افتاده،متحیر  به کدام سو می رود نمی دانم ...عشق درکام  موج... ایمان در افقی دیگر تا اوج...درک احساس خدا و...
و من این چراغ به دست  در ظلمات خویش  فرو رفته  ...از گذشته از آینده ...نوری به همرا ه دارم ... کمسو کم نور کم رنگ ...
و من چه می گویم  ... نمی دانم ،نمی فهمم  ،نمی خواهم که بدانم ،بفهمم ...این همه زیبایی را در خوب نمی بینم ... این همه خوش بختی را در ذهن نمی پرورانم ...چگونه شد... اصلا قراربود چگونه آغاز شود....چه شد که این گونه شد؟...
ایوب خوب بود ... شیطان بد ... بد خوب را نمی شناسد ، نمی بیند ... شیطان حسود بود، ایوب صبور ..
خدا از عبادت ایوب لذت می برد ایوب چه می گفت؟  که همه عرش مجذوب ایوب بودند ...شیطان به خود لرزید ..ترسید... به کنایه به گلایه ...گفت :ایوب  مال دارد دنیا دارد ...همه را از او بر گیر، بر او شر ده  ،براو مکر کن آنگاه نمی گوید خدا  نمی گوید ثنا...
خدا خندید ...او می دانست چیزی که آن ها نمی دانستند...من نمی دانم ...تو نمی دانی ...همه ی آدم نمی دانند..
ایوب در خواب بود یا بیداری نمی دانم در عبادت بود یا طاعت نمی دانم ...خبر آمد ... مال ... فرزند ..دنیا  همه چیز در خواب رفت  شاید خواب بود ..اما ایوب از همیشه بیدارتر... گفت:باکی نیست  ما تن به رضای دوست داده ایم و هر چه از دوست رسد خوش است...همه ی عالم همه ی آدم برله ایوب...اما  ایوب  چه می گفت ؟ چگونه روزگار بر او گذشت ...روزها چگونه گذشت...
ایوب چشم بسته دست میان زمین اسمان ...آرام ...می چرخید ..می چرخید ...راضی بود ...آرام بود
ازآن همه ی هیچ ...  پوچ...  تنها حلیمه دختر یوسف نبی آن همه زیبایی، ،آن همه  تنهایی، آن   همه ی غربت   ایوب برایش ماند ...برایش خواند ...برایش بود ... همان از جنس او، همان بهترین امانت خدا نزد او...
سالها گذشت ایوب بود و حلیمه با دنیایی  که انها را دوست نمی داشت  ، انها را برای هم نمی خواست ...
روزی در گذری .. کوره دهی  با فقیر مردمی  ،تنگ دست تنگ دل تنگ چشم ... حلیمه بوی طعامی به مشامش   رسید ..طعام عروسی دختر زنی بود تنگ دست تنگ دل تنگ چشم .. حلیمه گفت  : ایوب نبی سالهاست غذایی به این گرمی به این نرمی نخورده ، ای زن محبتت افزون، نعمت برتو تمام  اندکی طعام برمن می دهی ؟  زن نگاه به حلیمه انداخت به  آن همه زیبایی آن همه تنهایی آن همه غربت ایوب .. آن با موهایی  به درخشش آفتاب، آن  یاد گار یوسف نبی ... زن آن تنگ چشم تنگ دل گفت: اگر گیسوانت را به دخترم تاج سرم همه ی دنیایم بدهی آری می دهم ...
حلیمه آن زیبا مظهر عشق،ایمان به خدا به ایوب به خود ...آن  که من از او لذت می برم ،خدا  از خلق حوایی چون او به خود افرین گفت ،آن که عاشق ایوب بود ،برای ایوب بود ...  پذیرفت ...  و با دنیایی از خوشبختی با چشمانی براق، دلی گشاده، سری افتاده ، گیسوان  برده ، عاشق ایوب ...نزد ایوب رفت...
و بر ایوب چه گذشت... آن که آن همه درد را به جان خریده بود شکوه نکرد آه نکشید گفت تن فدای دوست... ان که نلرزید ،که اشک نریخت ...چرا با دیدن حلیمه .. لرزید اشک ریخت  اما شکوه نکرد ...
خدا دیگر چه بگویم از ایوب از حلیمه ... منی که چون کمیل صلاحی جز اشک ندارم  ...دنیایی جز رشک ندارم ...چه کنم ...چه بگویم... بر صداقت راستی ...شیطان که به خود لرزید خشمگین شد آتش بلعید ...حلیمه خندید و ایوب اشک ریخت...
اما از خدا می گویم  ... که چقدر این لحظه در نگاهش زیبا بود ... چقدر این ایثار و گذشت حلیمه برای خدا زیبا بود ...دعای ایوب اجابت شد، دنیا به او خندید ...
خدا لذت برد  چون آن  لحظه که حسین (ع) طفل شیر خوارش را در آغوش کشیده بود لرزید اشک ریخت اما شکوه نکرد... 
بغض چاه... فزت  و رب الکعبه... بغض بیست و پنج ساله ی مسجد کوفه را می شکند...
خلوت حزن انگیز محراب... سکوت قرآن های سر نیزه... دست هایی که بیعت کردند با آفتاب سوزان غدیرخم...
دست های بسته... شرم در و دیوار... ناله های فدک... نگاه زینب...
مظلومیت علی...آسمان را می لرزاند...
و در شعله می کشد... نگاه کسی... به دنبال صدایی است که "فاطمه بضعه منی" را زمزمه می کند...
ناله های نیمه شب...قبری که نشانش مظلومیت علی بود و بس...
با همه اینها علی (ع) لرزید وسکوت کرد اما شکوه نکرد...
خدا که نه به رسم عزاداری غلط من و تو، که از  عظمت کربلای حسین (ع) سکوت علی (ع) که مکتب انسان سازیست لذت برد ...به خویش آفرین گفت...به این همه ایثار...گذشت ...
خدا لذت برد چون هر لحظه که  من و تو ...می لرزیم  اشک میریزیم ... اما شکوه نمی کنیم ...
همه  آرزوی بندگی در بند ابلیس ...این خبیث نیوفتاده به پا و من افتاده زه پا ...
افسوس ...افسوس ...
اللهم اهدنا صراط المستقیم

 


ترنم باران ...

امشب... این سکوت مدام می دود میان واژه هایم...
این دلتنگی... بوی تکرار نمی دهد... نخ آن را که می برم...می ریزد...آرام آرام... بقیه ی دانه هایش را خودم در می آورم...
 می خواستم ببینم چه طور قرار است از هم بپاشم بوسیله نفس؟ یا... نمی خواستم چیزی برای آرام کردنم وجود داشته باشد...
وقتی که قرار است همه چیز از تو دورم کند... این تسبیح را هم نمی خواهم...
دانه هایش که می ریخت... نمیدانم غرور من بود که ترک بر می داشت...
یا دلی بود که دیگر رنگی از تو نداشت...
صدای شکستن بغض دلتنگی ام را شنیدم... از عمق نگاهت...سایه ی نگاهت که روی دلم افتاد...  
نگاه بارانی ام آغوشی یافت برای دل سپردن و آستانی برای پناه گرفتن... و سر سپردن...
از امامزاده که بیرون می آیم سنگ فرش های پیاده رو دلم را می لرزاند...
 همیشه این قدر ساکت اند؟ نگاه خیره ای که آرام آرام سکوتشان را زیر پا می گذارد... و دلی که...
 فقط می خواهد بشنود... چرا همه جا این قدر ساکت و پوچ است؟
 به خانه که می رسم... صدای اذان می آید... باز هم صدایم کردی... نه؟تو که می دانی در دلم چه می گذرد... تو که می شناسی ام...
 چرا دوباره همه چیز خاک گرفته است؟... دلم...دفتر تنهایی هایم... چه صدای خیس و زلالی دارد برگ هایش... چرا سری به دلم نزدم؟ مگر امانت نبود؟ چرا مواظبش نبودم؟
 این جا تمام لحظه ها خاک گرفته است... مثل تمام صراط هایی که قرار بود مستقیم بودنشان به تو
 برسد...مثل تمام ایاک نعبد هایی که برایم دروغ مصلحتی شدند... چرا ایاک نستعین های نمازم به تو
 ختم نشد؟   دیگر نامه هایم مال تو نیست ...
 به حرمت این دقایقی که درهای آسمانت باز است... اجازه می دهی سکوت دلتنگی هایم را این بار با تو
 قسمت کنم؟من را هم به مهمانی ات...دعوت کردی... نه؟چه قدر مهربانی...
خدایــــا... چرا خط به خط این حرف ها فاصله شدند بین من و تو...؟
مسافر مقصد تو... راهش نزدیک است... من از کدام راه رفته ام... 
 هر روز...حرمت تمام عهد هایم ترک بر می دارد... وقتی که قرار نیست عهد و حرمتی باشد... پس چرا... چرا... چرا...
تمام این چراها عذابم می دهند..."دعاهای عهدم تمام نشده شکسته شد عهدم..."
 این سه نقطه ها... بار تمام سکوت هایم را بر دوش می کشند... و تو می شنوی همه شان را...
 خدا..هم بغض و هم نفس تنهایی هایم... باز... دلتنگ شده ام ...
 گاهی... باید شکست ...
 دلم می خواهد شکسته های دلم را به خودت بسپارم و دیگر سراغشان را نگیرم ...
مهربان من...می بینی؟ آزرده ام باز ...
خدایا... دلم باران می خواهد ...
پ ن:این پست... با تمام حرف ها و سه نقطه هایش... نفس می کشد...
از هم گسیختگی اش را بگذارید به حساب خراب بودن حالم... کمی به هم ریخته ام.. همین...
اللهم اهدنا صراط المستقیم


<      1   2   3   4   5   >>   >



ا: 0 ،: 8
امید الهی Aviva Web Directory