سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امتداد پاییز..


گویی دلم شعر میخواهد..  تا همه حرف هایم در خم قافیه هایش محو شوند ...
این شب ها گویی قرار و حوصله را از ماه  هم ربوده است ...
نه... شاید چشم های من تاب نگاه ماه را نمی آورد که این طور ..
تو "جوادت " را گم کرده ای؟...
من خودم را..
پس دیگر صدایم نکن.. دلم می لرزد..خودم هم ..
انگار ثانیه ها بازی شان گرفته است با بند بند دلم ..
بغض هایم یخ زده اند..
حالا اگر ترک بردارند هم.. باز راه به جایی نمی برند...
"جواد" نیستم.. و گرنه استعاره مَجاز وجودم را نمی گرفت ...
"عرفه" امسال اگر بگذرد و من... دیگر چیزی از دلم نمی ماند
از مسلمانی ام فقط همین نماز باقی مانده که آن هم گویی عادت شده است ...
نه... باور نمیکنی سنگینی نفس هایم را ...
این من نیستم ...
چند وقتی است دیگر آنطور که باید نمی نویسم ...
دیگر دفترم خیس نمی شود... دیگر کنار ساعت و تاریخ به جای اسمم سه نقطه نمی گذارم ...
دیگر...
 دیگر شاید  تمام شود این فصل ...
خط  پایان هر چیز که باشد آخر این سه نقطه ها نیست ...
گویی قرار نیست تمام شوند... نمی فهمم  هیچ کدامشان را ...
باز اسیر تکرار شده ام ...
پاییز ... و غروب هایش که دیوانه ام می کنند ...
انگار همه چیز دست به دست هم داده تا بزنم زیر تمام حرف هایم ...
خدای من... ببین ...
دیگر رویم نمی شود حرف هایت را ورق بزنم ...
دیگر رویم نمی شود بگویم "الهی و ربی من لی غیرک ..."
دیگر اشک هایم زلال نیستند... دیگر آبی صلوات های اول تمام نامه هایم سیاه شده است...
اللّهم صلّ علی...  این دل دیگر به هیچ صراطی مستقیم نیست... دیگر کار "و عجّل فرجهم" هایم ازکمرنگ شدن گذشته است...
لااقل چند سطری از سر دلتنگی بغضم را رها می کرد...
حالا اما ...
وقتی... حرف می زنم... انتهای ابری تمام کلمه هایم پیوند می خورد با سکوت...
عشق هایم زمینی شده اند... و دوست داشتن هایم دیگر فراتر عشق نیستند ... باور کن...
باور کن دیگر تاب سکوت را نمی آورم... چشم هایم دیگر چشم ها را نمی خواند... باور کن...
از من... جز لبخندی تار... هیچ چیز نمانده است...
اللهم اهدنا صراط المستقیم


نگاه بارانی مهتاب..


نگاه بارانی مهتاب ... این روز ها چه سخت می گذرد .. برای من ... برای شما...
برای..
برای همه ما...
برای ما که نگرانیم... نگران زندگی،نگران این شیشه هایی که  رنگ آیینه به خود می گیرند... آیینه هایی که خود ساخته ایم...
برای ما که دیگر عادت کرده ایم به پاکنویس کردن نامه های خیسی که به خدا نمی رسند...
برای ما که دیگر نگاه هایمان حرفی برای گفتن ندارند و نفس های سردمان دلمان را می لرزاند...
برای ما که این روزها دلمان بیشتر از هر چیزی برای "خودمان" تنگ شده است... صداقتمان... برای زلال بودن دلمان...
ما... این روزها دیگر رویمان نمی شود نگاهمان را رو به آسمان بگیریم و بگوییم... بیا...
بیا که دیگر این روزها معنای دعا های خاکستری مان را نمی فهمیم...
بیا که خسته ایم از این روزهای تکراری... از این ثانیه های بی رنگ....
دیگر سکوت راضی مان نمی کند... این فصل سکوت کی تمام می شود؟..
ما... ! ایستاده ایم ...آرام و محکم... در امتداد فاصله مان تا خدا... در امتداد تمام نقطه هایی که فقط به خدا می رسند... ما از عقربه های ثانیه های انتظار هم خسته تر شده ایم...
گرچه... هرچه سعی می کنیم ثانیه های انتظارمان به وسعت آبی آسمان گره نمی خورد...
ما هنوز در ابتدای این جاده منتظرت مانده ایم... هر چند که الفبای انتظار را از یاد برده ایم...
بیا که دیگر اشک های خسته مان سایه بان تنهایی مان نمی شوند... بیا که این سرمای بی رمق دلمان را می زند...
بیا که بی تو سخت اسیر شده ایم... اسیر ثانیه های تلخ انتظار که بی صدا تر از قبل می گذرند...
بیا... بیا... بیا که این روزها دیگر دلمان چیزی نمی خواهد... جز هوای بودنت...
بیا که دلمان فقط باران می خواهد... باران و نگاه خیس مهتاب...

اللهم عجل الولیک الفرج
پ.ن:
این روزها  عجیب اسیر تکرار شده ام...
ثانیه های تکراری... رنگ های تکراری...حرف های تکراری... تکرار...
تکرار بند بند دلم..
پاییز... وبرگ هایی  که می افتند و تکرار می شوند.... تکرار می شوند...
سرنوشت تلخی نیست اگر به این فکر کنی که هر بار ...هر تکرار... یک فرصت است...برای پیدا کردن خویش...


عنوان ندارد ..

وقتی دلت میان افراط و احساس و منطق گیر می کند ... مدام تکرار می شوند نفس هایت ...
میخواندم من ..
یا نور یا قدوس ...
الهی و ربی من لی غیرک ...
اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم ...
اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم ...
اللهم اغفرلی الذبوب التی تحبس الدعا ...
خدایا ...
چقدر گناه و غفلت ...
قرآن ها را سوزاندن... و عده ای هنوز سکوت می کنند... سکوت به چه قیمتی؟..
جمعه هایمان هم با سکوت می گذرد...
حالا دیگر کسی یادش نمی آید که کسی هست که...
دیگر کسی به خاطر نمی آورد که بقیع از ابتدا این چنین غریب نبود...
نه ..
از همان اول غربت بقیع سایه انداخته بود روی دل هایمان...  که اجازه دادیم تخریبش کنند و حال ...
تاریخ همه چیز را یادمان می آورد...
جزبه غربت شب های جمعه و غروب های عصر جمعه...
کسی منتظرمان است... کاش یادمان بیاید...
کاش... دلم می شکست میان تمام مشبک های بقیع... کاش شکسته هایش همان جا می ماند و...

دیگر... چه قدر دلتنگی... دلتنگ بقیعی که ندیدمش... و غربتش دلم را... و نگاهم را می لرزاند...
اللهم عجل الولیک الفرج


ترنم باران ...

امشب... این سکوت مدام می دود میان واژه هایم...
این دلتنگی... بوی تکرار نمی دهد... نخ آن را که می برم...می ریزد...آرام آرام... بقیه ی دانه هایش را خودم در می آورم...
 می خواستم ببینم چه طور قرار است از هم بپاشم بوسیله نفس؟ یا... نمی خواستم چیزی برای آرام کردنم وجود داشته باشد...
وقتی که قرار است همه چیز از تو دورم کند... این تسبیح را هم نمی خواهم...
دانه هایش که می ریخت... نمیدانم غرور من بود که ترک بر می داشت...
یا دلی بود که دیگر رنگی از تو نداشت...
صدای شکستن بغض دلتنگی ام را شنیدم... از عمق نگاهت...سایه ی نگاهت که روی دلم افتاد...  
نگاه بارانی ام آغوشی یافت برای دل سپردن و آستانی برای پناه گرفتن... و سر سپردن...
از امامزاده که بیرون می آیم سنگ فرش های پیاده رو دلم را می لرزاند...
 همیشه این قدر ساکت اند؟ نگاه خیره ای که آرام آرام سکوتشان را زیر پا می گذارد... و دلی که...
 فقط می خواهد بشنود... چرا همه جا این قدر ساکت و پوچ است؟
 به خانه که می رسم... صدای اذان می آید... باز هم صدایم کردی... نه؟تو که می دانی در دلم چه می گذرد... تو که می شناسی ام...
 چرا دوباره همه چیز خاک گرفته است؟... دلم...دفتر تنهایی هایم... چه صدای خیس و زلالی دارد برگ هایش... چرا سری به دلم نزدم؟ مگر امانت نبود؟ چرا مواظبش نبودم؟
 این جا تمام لحظه ها خاک گرفته است... مثل تمام صراط هایی که قرار بود مستقیم بودنشان به تو
 برسد...مثل تمام ایاک نعبد هایی که برایم دروغ مصلحتی شدند... چرا ایاک نستعین های نمازم به تو
 ختم نشد؟   دیگر نامه هایم مال تو نیست ...
 به حرمت این دقایقی که درهای آسمانت باز است... اجازه می دهی سکوت دلتنگی هایم را این بار با تو
 قسمت کنم؟من را هم به مهمانی ات...دعوت کردی... نه؟چه قدر مهربانی...
خدایــــا... چرا خط به خط این حرف ها فاصله شدند بین من و تو...؟
مسافر مقصد تو... راهش نزدیک است... من از کدام راه رفته ام... 
 هر روز...حرمت تمام عهد هایم ترک بر می دارد... وقتی که قرار نیست عهد و حرمتی باشد... پس چرا... چرا... چرا...
تمام این چراها عذابم می دهند..."دعاهای عهدم تمام نشده شکسته شد عهدم..."
 این سه نقطه ها... بار تمام سکوت هایم را بر دوش می کشند... و تو می شنوی همه شان را...
 خدا..هم بغض و هم نفس تنهایی هایم... باز... دلتنگ شده ام ...
 گاهی... باید شکست ...
 دلم می خواهد شکسته های دلم را به خودت بسپارم و دیگر سراغشان را نگیرم ...
مهربان من...می بینی؟ آزرده ام باز ...
خدایا... دلم باران می خواهد ...
پ ن:این پست... با تمام حرف ها و سه نقطه هایش... نفس می کشد...
از هم گسیختگی اش را بگذارید به حساب خراب بودن حالم... کمی به هم ریخته ام.. همین...
اللهم اهدنا صراط المستقیم


شمس و مولانا ...


آمدم ، نوشتم ، ولی برداشتم ...
دلی برای ابرازش نبود  اگر هم بود،مردد بود و من آشفته ..
چرا گاه نوشتن آنقدر سخت می شود ...
ولی حال آمدم و قصد توصیف یار غایبی کردم
برای قلم بهانه ای چون دلدادگی  دو بزرگ گرفتم
شمس و مولانا ..
چه شد؟... چه شد که مولانا بیتاب شمس شد
چه شد که در نبودنش طاقت از کف داد و چاره ای برایش جز همنفسی با او نبود
چگونه مولانا انسان آرزویش را یافت کرد؟
می گفت: "کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست..."
دستم از تب فراق می لرزد و می نگارم شرحی از ارادت برای آنکه می دانم خواهد خواند این نبشته را
غم فراق را چاره ای جز وصال نیست
اما چه زیباست این فراق
مایه ای شده است از برای: "چون میسر نیست ما را کام او... عشق بازی می کنم با نام او..."
من رسوای شمسی شدم که دلم را برد
کاش شمس نیز برای مولانا بیتاب می شد...!
گاه نوشته ها از روی بغض و حسد و کینه است که حاصلش متنی طولانی از عقده ها می شود
 و  گاه از دل
که می شود آرامشی برای دل
می شود شمعی برای شب
می شود مویه ای برای فصل
خدایا فصل هجران من کی تمام می شود
یادم نمی رود که در اوج لذت همنشینی با شمس می گفتم:
"ای خدا این وصل را هجران مکن. سر خوشان عشق را نالان مکن"
اما چه شد...
" می روم آنجا که خاطرخواه اوست..."
و باز می گویم:
"آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست....هر کجا هست خدایا بسلامت دارش..."
راه طولانیست و بدون همراه دشوار...
رمغی برای سفر بی همراه برایم نیست...
نمی دانی، گاه گاهی که صدای پای آهسته ی او که می آید چقدر دنیا زیبا می شود...
.
.
.
اللهم عجل الولیک الفرج


چرا تنهای تنهاییم..

چه تنهاییم ..
کسی از ما نمی پرسد
چرا غمگین و گریانیم..
چرا در کنج خلوتگاه خود
مست تماشائیم...
چرا چون یاسهای بی قرار
پیوسته حیرانیم..
و یا مثل نرگس بهار
در فکر هجرانیم
چرا چون مریم چشم انتظار
چشم انتظاریم..
چرا بیهوده چشم در بخچه شب داریم
تا سحر هرگز نمی خوابیم
چرا در فکر فرداییم...
چرا مرحم برای زخم های دیرینه مان
هرگز نمی یابیم..
چرا از ما نمی پرسند
صدای مانده در کنج گلویت از غم چیست ؟
چرا تا زنده ایم از هم گریزانیم
چرا تنهای تنهاییم
چرا مست نگاه عاشقان بی سر و پاییم
چرا مجنون هم....لیلی یکدیگر نمی مانیم..
چرا خنجر به کوه بیستون هرگز نمی آریم..
چرا همدم نمی خواهیم
چرا در وحشت غمهایمان پیوسته تنهاییم
چرا بستر زخوبیها نمی سازیم و شادانیم..
چرا یک لحظه در وجدان خود
از خود نمی ترسیم ..
نمی دانم چرادستان هم را
جز برای آتش نفرت نمی خواهیم ..
چه تنهاییم..چه تنهاییم..
چرا تنهای تنهاییم..
اللهم اهدنا صراط المستقیم


رنج ...


رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم
تا دوست را به یاری نخوانیم،
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند
طعم توفیق را می چشاند
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند
یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است
" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است
و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم .


دل من غصه ،چرا؟


دل من غصه ،چرا؟
آسمان را بنگر که هنوز بعد هزاران سال
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار
دشتی از لاله سرخ
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز پراز امنیت احساس خداست!
دل من غصه،چرا؟!
تو خدا را داری
و هر شب و روز
آرزومان همه همراهی، منجی اوست!
دل من ! دل به غم دادن و از یاُس سخن گفتن
کار آن هایی نیست که خدا را دارند...
دل من ! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات از لب پنجره عشق
زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و بگو ، خدا هست خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم میداد...
او همانی است که هر لحظه که می خواهد
همه زندگیم غرق شادی باشد...
دل من!
غصه اگر هست بگو تا باشد!
معنی خوشبختی
بودن اندوه است!...
این همه غصه و غم
این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین...
ولی از یاد مبر...
پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن ، باز کسی می خواند
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ! چرا؟


حرفی برای گفتن نیست..

 

حرفی برای گفتن نیست..
فقط ...
نمی دانم چرا گاهی هستم و نیست
و گاهی نیست و نفس هست
همه اش را تقصیر دل انداختم
تا شاید بشود ماند
این همهمه ها مرا از خود بی خود کرده
گاه دلم می گیرد که چرا
این راه کوچه هایش از جنس شیشه است
فاصله به قطر یک شیشه است
میبینی و نمیرسی به آنسوی شیشه
نمیرسی و میبینی آنسوی شیشه را
آب می شوی و میبینی که آب می شود پشت شیشه
ولی جز با نگاهت حرفی نمی زنی
حرفی نمی توانی بزنی
حتی صدای تو هم به آن سوی دیوار راهی ندارد
نمی دانم اسم این دیوار چیست
اگر بگویم سرنوشت،  درست نگفته ام
بلکه آزمون است
آزمون زندگی
و دو راهی زندگی ...
راهی درست و دیگری ..
اما !
درک کرده ای و اگر نکرده ای خواهی کرد
که زمانش بسته به عنایت آن بالاها دارد
درکش چشم را رو به حقایق باز می کند
ساده می نویسم، ولی آن که درد دیوارهای شیشه ای را کشیده می داند چه می گویم
دعا می کنم برای هرکه هنوز ندانسته ..
کاش زود تر بداند...!

اللهم اهدنا صراط المستقیم


دنیا چگونه است ؟

دنیا چگونه است ؟
دنیا گرد است .
از هر کجایش که میروی باز به این کهکشان  میرسی
دوستی داشتم عاقل... کامل... و با هوش که
او فهمید برای پایدار ماندن باید به درگاه الهی متمسک بود
نمی دانم از کجای زندگی من پیدا شد
اما کاری فراموش نشدنی در حق عقاید و زندگی ام کرد
دعایم همیشه همراهش است
گفته بود و بودم گاه انسان از سرمایه های زندگیش خرج می کند
سرمایه هایی که در پاکی جوانی کسب کرده است
و هم اکنون نیز زمان جوانیست
پس پس انداز را کنار باید گذاشت و دوباره کسب کرد گنجینه برای آینده
و نباید آنها را با تعجیل و ساده انگاری و بدون در نظر گرفتن جایگاه ، حال و آینده خویش از دست داد ...
که اگر از دست رود دیگر باز نمیگردد..
دلبسته بودم به ذخائر گذشته ولی حال می بینم که هم اکنون نیز ماضی آینده است
پس زمان زمانیست بس غنیمت پس باید تصمیم گرفت
مولا فرمود: فرصتها چون ابر بهاری در گذرند و با از دست رفتن جز غصه چیزی بر جای نمی گذارند.
ممنون آن عزیزم که یادی حجو را از دل من بیرون راند
ترمزی درون زندگیم را خلاص کرد
و دلم را رها کرد...
او خود ایثار کرد و مرا آزاد ..
خود را دربند برد و من را شرمنده
ای کاش زودتر می شناختم این استوره ی بزرگی را
الهی هر کجا هست سلامت دارش .
رمغی نیست..
خسته از روزگارم...
ولی اینبار این جسم خسته نیست
این دل خسته است..
بارها گفتم: رفتن رسیدن است..
آیا اینبار نیز چنین  خواهد شد ...
به امیدت یا حق
اللهم اهدنا صراط المستقیم


   1   2   3      >



ا: 8 ،: 4
امید الهی Aviva Web Directory