تا حالا بی رنگ شدی ؟
شده مجبور بشی ؟
شده دلسرد بشی ؟
شده دلتنگ بشی ؟
شده حرفت تو گلوت بغض بشه ؟
شده پُر اشک بشی ؟
شده مثل ابرای تو آسمون گریه کنی ؟
تا حالا شده دلت بخواد داد بزنی ؟
شده پاییز بشی ؟
شده دلگیر بشی ؟
شده دل سنگ بشی ؟
تا حالا شده صدات پُرِ سکوت بشه ؟
تا حالا شده نفس کم بیاری ؟
شده حرفات بی مخاطب بمونه ؟
...
منم اینجا ، توی دنیا ، تک و تنها ،
پُرم از حس رهایی ،
پُرم از قصه ی پرواز ،
اما تو قفس اسیرم ،
آره ، تنهام .
مثه یه کویرِ تنها ،
سرد و تاریک ،
پُرِ از زمزمه ی وحشیِ فریاد .
مثه بی رنگیِ ابرا ،
مثه دلتنگیِ دریا ،
مثه گریه هایِ ابرم ،
مثه های و هویِ سرما .
مثه برگایِ خزونم
زیر دست وپایِ مردم ،
مثه فریادِ سکوتم ،
یا سکوتی پُرِ فریاد .
مثه خاموشیِ شهرم
وقتی که بارون می باره
و مثه ستاره دلتنگ
وقتی که ماه - ی نداره .
پُرِ غنچه هایِ اشکم ،
پُرِ یه بغضِ قدیمی ،
پُرم از قصه و غصه ،
پُرِ از رنج غریبی .
...
ای خدا ! طاقت ندارم ،
دلِ من بد جوری تنگه ،
دلِ من مثه یه سنگه .
زیرِ سنگینیِ دنیا ،
دوباره هیچی نمیگم ..
بار الها
چه دلتنگم من امشب ای خدای ماه و مهر
عجب بی پرده می بارد باران چشمانم !
چه بغض بی شکیبی در گلو دارم !
سینه ای دارم چو آتش ، شرار !
خداوندا مرا یاری رسان امشب ..
مرا دریاب ...
..
الهی مرا دلی هست و دردی،
قرارم شو که هر بی قراری را قرار تویی ..
و جز تو همه خود بی قرارانند ...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ یَا طَبِیبَ الْقُلُوبِ یَا مُنَوِّرَ الْقُلُوبِ یَا أَنِیسَ الْقُلُوبِ
روزها از پس هم به سرعت سپری می شوند و ما مانده ایم و ما ...
نپنداشتیم ، ما در رودخانه ایم و گذر روزگار از شیب های تند و تنگ ما را همچو برگی بر آب میگذراند،
یا بر سر جوی نشسته ایم و گذر آب را همچو عمر می نگریم،
شعبان گذشت ...
همچو سال گذشته ،
چه غریب است این رمضان بی تو ،
سال پیش هم این گونه بود و امسال نیز هم ،
خدا می داند که بی تو گذر زمان چگونه است ،
فراق ...
انتظار ...
و بارسنگین همه نگاه ها بر دلی سر خورده ،
ای کاش می دیدمت ،
ای کاش هم نفس لحظه هایم می شدی ،
سکوت ...
این تنها چاره ی من است ،
حرف با کس نگویم و در دل دفن کنم ،
دوستی می گفت انتظار برایمان عادت شده است ،
ما منتظر نیستیم ...
بسی دلم شکست از این حرف ...
آخر چگونه ...
ای کاش جز تو کس دیگری این عاشقانه ها را نمی دید ،
آنگاه سینه برایت چاک می کردم و می گفتم هرچه در این دل رنجور است ،
هرچه از عمر من باقیست ، تقدیم تو باد ...
اللهم عجل الولیک الفرج
کلمات کلیدی : او می آید ...
خدای من تو هستی راهنمای این دل خسته ...
بارها خواستم خود را رها کنم اما نشد ...
در راه مانده، سخت در راه مانده ...
و در حسرت یافتن بلدی برای ادامه راه چشم به راه ...
این مسیر طولانیست ...
و راه دشوار...
وای از آزمایش ها ، از پرتگاه ها و از دو راهی ها ، البته میانبر ها و ...
برای مولایم می خواستم بنویسم که نشد ...
برای آموزگارم در نیایش با خدای بزرگ ...
که نشد ...
اما صدای شعرشان در گوشم زمزمه می شد و یادشان تکرار ...
یاد سفینه ای افتادم که نجاتبخشی بی منت است ...
دل تنگی من از دور شدن از اینان است ...
یاد ابوحمزه افتادم ...
وای که چقدر مشتاق شبهای رمضان هستم ...
شاید من در مجالس باطلان می روم اینگونه شده ام ...
شاید من یاد او را از دل برده ام ...
و شاید های دگر ...
بال سوخته را حسین مشفی است ...
چنان که فطرس را بال بخشید ...
یا رحمه الله الواسعه ...
نگاه مهربانی به این روح و دل آشفته کن ...
اللهم اهدنا صراط المستقیم
بنام او که اعتقاد دارم هست
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عظیمت تو نا گزیر می شود
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
باید خود را پیدا کنم ...
وقت ، وقت رفتن است ...
باید از خودم تا خودم کوچ کنم ...
می دانم یک روز دنیا شبیه خوابم خواهد شد ...
و همچنان مبارز خواهم ماند ...!
مبارزه با نفس ...
برای رضای او ...
تا طلوعش منتظر خواهیم ماند ...
به جایگاه ستارگان سوگند
که خورشید طلوع خواهد کرد
که آسمان شب پرستاره خواهد بود ...
فقط آیا ...
ما را قبول خواهد کرد ؟
اللهم اهدنا صراط المستقیم
چقدر این روزها همه چیز عوض شده!
همه چیز...
آدما،
نگاه ها،
دوستی ها،
راستی ها،
و ...
دوباره دلم تنگ شده ، عجیب نیست!؟
برای همه چی ...
برای تمام خط خطی های کودکیم،
برای مهربانیهایی که رنگی از ترحم و ریا نداشت...
دلم برای همه کسانی که روزی دوستم داشتند و شاید امروز نباشند تنگ شده
دلم میخواهد تا بازهم خونه ای میان جنگل کنار رود در دل کاغذ سفید بسازم و درکنار اجاق کوچکش با پیشبند رنگیم .....
بگذریم!!!
آنقدر گاهی دلتنگ می شم که دلم برای خودم هم میسوزه...
اما چه سود؟
کودکیم لابلای دفترچه نقاشیم به خاطره ها پیوست!
ای کاش قدر جونیمو بدونم!
اللهم اهدنا صراط المستقیم
منم و انتظار ،
منم و صبر جمیل ،
منم و دوری دوست ،
منم و شوق وصال ،
منم و بحر دعا ،
منم و یک فریاد ،
منم و یک دل بی قرار ،
منم و بر سکوت ،
منم و یک بیابان طوفانی و سرد ،
منم و وسعت شبهای بلند ،
منم و ساکت شبهای کویر ،
منم و یک عطش بی مقدار ،
عطش دیدن دوست ،
عطش لمس صفا ،
عطش مهر ، وفا ،
عطش شور و شب و ماه و دل و یک دریا ،
و سرم غرق در اندیشه این دور فنا ،
دور نیرنگ و گناه ،
دور تزویر و ریا ،
که در آن باکی نیست ، ز سیاهی و نبودن در راه،
و رسیدن به عدم ،
ز دروغ ،
ز کلام و ز نگاه .
و دلم در تپش یک آواز ،
و گلویم پر بغض ،
و تنم سرد از این شور دروغین جهان ،
و وجودم همه عطشان ، سوزان ،
ز شب و تیرگی و یخبندان ،
و لبم غرق سکوت ...
چه سکوتی که مرا می برد اکنون به جنون ،
می رساند به لب دره هیچ ،
بی خیال از همه چیز و همه کس ،
بی تفاوت به زمین و به زمان ،
و دلم می خواهد ،
لب این دره هیچ ، در همین حال جنون ،
بشکنم شیشه غمگین سکوت ،
بزنم فریادی ،
که صدایم برود تا بر دوست تا فردا ، تا اوج ،
و دلم می خواهد ،
نکنم هیچ به خشنودی دنیا نگهی ،
و دوست آنچه بخواهد بکنم ...
به خودم می نگرم ،
ایستاده به تماشای جهان ،
به امید دیدارش،
منتظر خواهم ماند ،
تنها ،
خیره و مات و خموش ،
آنچه از من باقیست ،
جرعه ای یا قدحی از عشق است ،
عشقی سرشار از امید ،
امیدی تا پایان انتظار ،
آن هم ، با شعفی صادقانه از امید آرزو ،
تقدیم تو باد.
« من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست ،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش »
کلمات کلیدی : او می آید ...
سکوت
دلتنگی های آدمی را ؛
باد ترانه ای می خواند
آرزوهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد
وهر دانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
وز حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
وشگفتی های بر زبان نیامده!
دراین سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من!
کلمات کلیدی : مارگو ت بیکل
دلا دانی که دنیا چند و چونه؟
چه می دونی تو احوال زمونه؟
زمونه مردماش از سنگ و چوبن
کم اند اونها که آروم و صبورن
نگاهاشون پر نیرنگ و حیله ست
دلاشون لب به لب از زهر کینه ست
صداهاشون همه فریاد و دادِ
کی اینجا در پی خوبی و دادِ؟
به هر کی می رسی خودبین و سردِ
کسی که ساکته دنیای دردِ
حقیقت رو می ذارن زیر پاشون
چه آسون می گذرن از اشتباشون
یه عالم مردهی در حال حرکت!
و دنیایی پر از لختی و رخوت!
اینا انگار دلاشونو فروختن
به مشتی سنگ و رنگ و آهن و تن!
بگو اینها همه رویا و خوابه
آخه دل ارزشش بیش از سرابه!
گلُ باید به دست باغبون داد
دلُ باید به یار مهربون داد
چقدر رنگ و چقدر طرح و حقارت ؟!
کجا رفت سادگیمون و وجاهت ؟!
چی شد پیمون و عهدایی که بستیم؟!
چرا آخر تمامش رو شکستیم ؟!
چه راحت آخرت رو بی خیالیم!
چه بی پروا به فکر قیل و قالیم!
...
چقدر اون بچگی هامون قشنگ بود
همه دنیا یه تاب ، الاکلنگ بود
یه دنیا بازی و شادی، مسرت
به دور از غل و غشهای جماعت
چه یکرنگی بی مثل ومثالی!
چه حالی داشت بحر بی خیالی!
و انگار اون زمونها مرد بودیم
که پاک و صادق و همدرد بودیم
ولی حالا صداقت دُر مثاله!
کمه، اما همونم بی مثاله!
بیا چشماتو قدری باز تر کن
به حال این دل زارت نظر کن
ببین آسون نگاشو یادمون رفت!
تموم نعمتاشو یادمون رفت!
همین آزادیمون کلی گرونه
بهاش خون هزاران تا جوونه
به اسم عشق آتش می فروزیم
به نام دوست جانها را بسوزیم
ولی عشق است معنای حیاتت
به این ره سهل گردد هم مماتت
و دل آرامشش از هستی اوست
همان آخر و اول بهترین دوست
...
دلم گویی از همه بریده
که بین خسته ها خسته ترینه
دلم گویی پر از حرف نگفته ست
هنوز از درد ها نا گفته ها هست
تمام حرفهایم گفتنی نیست
مجال واژه ها هم بیش از این نیست
خلاصه یادمون باشه که هستیم
کجاییم و به دنبال چه هستیم
به خاطر بسپریم آلاله ها رو
شبا رو گریه ها رو چاه هارو
دل و دلدار و ماه و سال ها رو
به وقت عاشقی فریاد یارو
به وقت بی کسی تنها ترینو
دلا غفلت بسه، بیدار باشه
به هر جا بنگری اون جای پاشه
اللهم اهدنا صراط المستقیم