دین ها چقدر بی رنگ است ..
دینداری ها چقدر مبسوط است ..
وفا ها چقدر کم رنگ است ..
بار ها چقدر سنگین است ..
صبر ها چقدر کم است ..
دلها چقدر ویران است ..
راز ها چقدر زیاد است ..
قلب ها چقدرمردد است ..
انتخاب ها چقدر عجولانه است ..
یادها چقدر مشوش است ..
دید ها چقدر کوته است ..
دیوارها چقدر بلند است ...
و گاه دیوارهای بلند را می بینم که ویرانی هایی دلخراش در میانه ی شان صحنه ای ناهنجار بوجود آورده
گمانم همه از این اتفاق سرچشمه می گیرند
وارستگانی بلند یاد، که گاه ویرانه هایی در زندگیشان درشت نما می شود
الگوی بی نقص کیست؟!
گویند هر گل را خاری باشد
گویند انسان بی نقص بجز معصوم محال است
و به یادم می آید که گفتند:
هرکه بامش بیش برفش بیشتر
یا به بهتری بگویم:
هرکه در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیشترش می دهند ...
می دانی ...
ویرانه ها حاصل آزمایش ها وانتخا ب هاست ..
و گاه عدم پیروزی ها ..
در مبارزه با آنچه نفس می خوانند آنر ا..
من که می گویم باری تو ، صدایم از پشت همه ی ویرانه های خودم می آید
و شاید حتی از زیر این آوارها
که شاید گوش شنوایی بود و شنید به راه من نرفت
همه ی دارایی ام دل بود ..
شنیده ای که می گویند: این بنا را به خون دل ساختم؟ ..
حال که دل دادی و ساختی و اکنون ویرانه میبینی دشوار است ...
تو اگر خود را بالا بینی (که باید ببینی) نیازی به پاسخ به کسی به جهت ویرانه ها نبینی
ولی ..
یکی هست که هرجا که باشی از او بالاتر کسی نیست ...
و او آفریدگار توست ...
که روزی باید به نزدش علت را بگویی ..
که چه شد با سرمایه اش ویرانه ساختی ..
چه شد که پاسخ اعتمادش به خودت را اینگونه جواب دادی ..
من ترسان از آن روزم..
از اکنون سرم به زیر است و شرمنده اش که چرا چنین شد ..
هرچند او بزرگ است کریم است و پوشاننده و بخشایشگر ..
و امید به صفاتش مرا مقید بدو کرده..
و راه را برایم سهل ...
.....
حال احساس می کنم:
بارهایم چقدر سبک شده..
صبرم چقدر به امیدش زیاد است..
دلم چقدر استوار شده..
یادهایم چقدر سامان دارد..
رازهایم به نزدش به امانت است..
برای ادای دین هایم به یاری او امیدوارم..
یقین دارم همیشه مرا هدایت میکند ..
میدانم پایان راهم هر چه باشد حکمت است و نور ...
دینداریم را بدو سپرده ام ..
و وفایم به مهر زیباترشده ..
دیوارهای ویران دلم دیگر دلخراش نیست ..
اوست مرحم همه ی دردهای بی دوایم ...
اللهم اهدنا صراط المستقیم
آمدم ، نوشتم ، ولی برداشتم ...
دلی برای ابرازش نبود اگر هم بود،مردد بود و من آشفته ..
چرا گاه نوشتن آنقدر سخت می شود ...
ولی حال آمدم و قصد توصیف یار غایبی کردم
برای قلم بهانه ای چون دلدادگی دو بزرگ گرفتم
شمس و مولانا ..
چه شد؟... چه شد که مولانا بیتاب شمس شد
چه شد که در نبودنش طاقت از کف داد و چاره ای برایش جز همنفسی با او نبود
چگونه مولانا انسان آرزویش را یافت کرد؟
می گفت: "کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست..."
دستم از تب فراق می لرزد و می نگارم شرحی از ارادت برای آنکه می دانم خواهد خواند این نبشته را
غم فراق را چاره ای جز وصال نیست
اما چه زیباست این فراق
مایه ای شده است از برای: "چون میسر نیست ما را کام او... عشق بازی می کنم با نام او..."
من رسوای شمسی شدم که دلم را برد
کاش شمس نیز برای مولانا بیتاب می شد...!
گاه نوشته ها از روی بغض و حسد و کینه است که حاصلش متنی طولانی از عقده ها می شود
و گاه از دل
که می شود آرامشی برای دل
می شود شمعی برای شب
می شود مویه ای برای فصل
خدایا فصل هجران من کی تمام می شود
یادم نمی رود که در اوج لذت همنشینی با شمس می گفتم:
"ای خدا این وصل را هجران مکن. سر خوشان عشق را نالان مکن"
اما چه شد...
" می روم آنجا که خاطرخواه اوست..."
و باز می گویم:
"آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست....هر کجا هست خدایا بسلامت دارش..."
راه طولانیست و بدون همراه دشوار...
رمغی برای سفر بی همراه برایم نیست...
نمی دانی، گاه گاهی که صدای پای آهسته ی او که می آید چقدر دنیا زیبا می شود...
.
.
.
اللهم عجل الولیک الفرج
چه تنهاییم ..
کسی از ما نمی پرسد
چرا غمگین و گریانیم..
چرا در کنج خلوتگاه خود
مست تماشائیم...
چرا چون یاسهای بی قرار
پیوسته حیرانیم..
و یا مثل نرگس بهار
در فکر هجرانیم
چرا چون مریم چشم انتظار
چشم انتظاریم..
چرا بیهوده چشم در بخچه شب داریم
تا سحر هرگز نمی خوابیم
چرا در فکر فرداییم...
چرا مرحم برای زخم های دیرینه مان
هرگز نمی یابیم..
چرا از ما نمی پرسند
صدای مانده در کنج گلویت از غم چیست ؟
چرا تا زنده ایم از هم گریزانیم
چرا تنهای تنهاییم
چرا مست نگاه عاشقان بی سر و پاییم
چرا مجنون هم....لیلی یکدیگر نمی مانیم..
چرا خنجر به کوه بیستون هرگز نمی آریم..
چرا همدم نمی خواهیم
چرا در وحشت غمهایمان پیوسته تنهاییم
چرا بستر زخوبیها نمی سازیم و شادانیم..
چرا یک لحظه در وجدان خود
از خود نمی ترسیم ..
نمی دانم چرادستان هم را
جز برای آتش نفرت نمی خواهیم ..
چه تنهاییم..چه تنهاییم..
چرا تنهای تنهاییم..
اللهم اهدنا صراط المستقیم
اینروزها ..
حرف ها مرا دلتنگ می کنند ..
نگاه ها مرا دلتنگ می کنند
کوچه ها، خانه ها، تمام لحظه ها و سکوتها
مرا دلتنگ می کنند
و من با این واژه ها
دلتنگی ام را در میان قصه ها فریاد می زنم
و آخرین نگاه ها را
برای خود معنا می کنم
این روزها نه یک بار
بلکه هزار بار
دلتنگ تر از همیشه ام
و با خود هجی می کنم
آخرین سکوتی را که
نام مرا به ساده ترین شکل ممکن
تکرار کرد
اینروزها من
برای بودن
برای خواستن
برای ماندن
برای گفتن
برای همه چیز ...
دلتنگ می شوم
و به همین سادگی ...
برای تمام لحظه های نبودن
دلتنگی می کنم ...
اینروزها ..
اللهم اهدنا صراط المستقیم
حرفی برای گفتن نیست..
فقط ...
نمی دانم چرا گاهی هستم و نیست
و گاهی نیست و نفس هست
همه اش را تقصیر دل انداختم
تا شاید بشود ماند
این همهمه ها مرا از خود بی خود کرده
گاه دلم می گیرد که چرا
این راه کوچه هایش از جنس شیشه است
فاصله به قطر یک شیشه است
میبینی و نمیرسی به آنسوی شیشه
نمیرسی و میبینی آنسوی شیشه را
آب می شوی و میبینی که آب می شود پشت شیشه
ولی جز با نگاهت حرفی نمی زنی
حرفی نمی توانی بزنی
حتی صدای تو هم به آن سوی دیوار راهی ندارد
نمی دانم اسم این دیوار چیست
اگر بگویم سرنوشت، درست نگفته ام
بلکه آزمون است
آزمون زندگی
و دو راهی زندگی ...
راهی درست و دیگری ..
اما !
درک کرده ای و اگر نکرده ای خواهی کرد
که زمانش بسته به عنایت آن بالاها دارد
درکش چشم را رو به حقایق باز می کند
ساده می نویسم، ولی آن که درد دیوارهای شیشه ای را کشیده می داند چه می گویم
دعا می کنم برای هرکه هنوز ندانسته ..
کاش زود تر بداند...!
اللهم اهدنا صراط المستقیم
باز شب و تنهایی و یک دل جا مانده
باز آرزوی رهایی و ناتوانی از ترک شیرینی اسارت در بند تو
سرانجام شبهایم را به تو می سپارم
خود نیز نمی دانم به کجا می روم
ولی می دانم همیشه قلبی مرا هدایت می کند که روزی اش را از تو می گیرد
نا کجا آباد مقصد این دل خسته هست
جایی تقریبا نزدیک همانجایی که غیر خدا آنرا نمی داند
کاش نا کجا آباد من جایی نزدیک به تو بود
کاش که همسایه ی تو می شدیم
کاش سایه خانه تو بر سر خانه ما می نشست
کاش عطر گلهای ایوان تو به خانه ی ما هم می رسید
و کاش هر روز صبح نور عبادت خالصانه ات به ما نوید طلوع صبحگاهی را می داد
کاش که همسایه ی ما می شدی
شب است و من در آرزوی فردایی روشن ..
به امید آنکه صبح فردا فقط شیرینی اسارت را حس کنم و به روزهای باقیمانده انتظار نیاندیشم
انتظاری بی سر انجام ...
من که خوب خود را شناختم پس چرا چنین شده ام ...
کاش همه ی انتظارمان خرج مهدی (عج) می شد .
اللهم عجل الولیک الفرج
دنیا چگونه است ؟
دنیا گرد است .
از هر کجایش که میروی باز به این کهکشان میرسی
دوستی داشتم عاقل... کامل... و با هوش که
او فهمید برای پایدار ماندن باید به درگاه الهی متمسک بود
نمی دانم از کجای زندگی من پیدا شد
اما کاری فراموش نشدنی در حق عقاید و زندگی ام کرد
دعایم همیشه همراهش است
گفته بود و بودم گاه انسان از سرمایه های زندگیش خرج می کند
سرمایه هایی که در پاکی جوانی کسب کرده است
و هم اکنون نیز زمان جوانیست
پس پس انداز را کنار باید گذاشت و دوباره کسب کرد گنجینه برای آینده
و نباید آنها را با تعجیل و ساده انگاری و بدون در نظر گرفتن جایگاه ، حال و آینده خویش از دست داد ...
که اگر از دست رود دیگر باز نمیگردد..
دلبسته بودم به ذخائر گذشته ولی حال می بینم که هم اکنون نیز ماضی آینده است
پس زمان زمانیست بس غنیمت پس باید تصمیم گرفت
مولا فرمود: فرصتها چون ابر بهاری در گذرند و با از دست رفتن جز غصه چیزی بر جای نمی گذارند.
ممنون آن عزیزم که یادی حجو را از دل من بیرون راند
ترمزی درون زندگیم را خلاص کرد
و دلم را رها کرد...
او خود ایثار کرد و مرا آزاد ..
خود را دربند برد و من را شرمنده
ای کاش زودتر می شناختم این استوره ی بزرگی را
الهی هر کجا هست سلامت دارش .
رمغی نیست..
خسته از روزگارم...
ولی اینبار این جسم خسته نیست
این دل خسته است..
بارها گفتم: رفتن رسیدن است..
آیا اینبار نیز چنین خواهد شد ...
به امیدت یا حق
اللهم اهدنا صراط المستقیم
گاه بد نیست دفترچه های خاطرات را کمی ورق بزنیم...
امشب جابجایی کتابهایم بهانه ای شد برای رسیدن به خود...
خواندم گذشته را...
سر رسید هایی پراز خاطرات...
یادش بخیر...
دل چقدر صاف و پاک بود...
چقدر دنیایش زیبا بود...
نمی دانم این راحتی خیال از کجا آمده بود...
ولی انگار دیروز بود...
نوشته هایم تغیر نکرده بود و فقط اکنون کمی ماهرانه، نوشتن که نه ،خود را در پس کلمات مخفی می کنم...
کاش می شد به واقع، دلنوشت، نوشت...
باز همان شلاقهای بی رحم ذهن مشوشم، وحشیانه خیالم را ضربه می زنند...
باز دوباره می خواهم بنویسم از دردی که مدتی مرا به خود پیچید...
در ابتدای نوشتنم باور نداشتم که مستی آرزوی دوباره قلمم را به بازی در آورد...
ولی باز نمی دانم چه شد که شروعم دوباره شد...
بهانه ای برای بودن...
زندگی کردن
و ماندن...
و آن عشق است...
هر کس را به این دایره راه نمی دهند...
عاشق زندگی اش به عشق است...
و می دانم آنکه عشق ندارد زندگی اش بیهوده است...
با خدا عشقبازی باید کرد...
نه اینکه...
بگذریم ،
ما عبدیم و او مولا...
حال هرکه ارادتش را به قسمی نشان دهد...
ما ، هم عبدیم و هم عاشق...
اگر هم خریدار نبود چیزی ضرر نمی کنیم...
راه ، راه خون است و جان...
ما سر را در ره او می دهیم...
ای کاش عاشق بمانیم و عاشق بمیریم...
یا خیر حبیب و محبوب
بنام او که اعتقاد دارم هست
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عظیمت تو نا گزیر می شود
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
باید خود را پیدا کنم ...
وقت ، وقت رفتن است ...
باید از خودم تا خودم کوچ کنم ...
می دانم یک روز دنیا شبیه خوابم خواهد شد ...
و همچنان مبارز خواهم ماند ...!
مبارزه با نفس ...
برای رضای او ...
تا طلوعش منتظر خواهیم ماند ...
به جایگاه ستارگان سوگند
که خورشید طلوع خواهد کرد
که آسمان شب پرستاره خواهد بود ...
فقط آیا ...
ما را قبول خواهد کرد ؟
اللهم اهدنا صراط المستقیم
باز هم یه حس غریب و قریب
باز هم یه حس ...
یه حس نو یه حس عجیب ...
ماه ها و روزها می گذرند اما ...
دیگه خسته شدم از این همه تـکرار !
خسته شدم برای اون ارزشهایی ... که زیر پای دیگران له میشه !
خسته شدم شاید طبیعیه !
چقدر آدمای جدید وارد زندگیمون شدن ...
چی فکر میکردیم چی شد !
شاید فکر نمیکردم همچین دوستانی داشته باشیم !
و کلی چیزای دیگه ...
خب که چی اینا که همش شد دنیا !
تو همین دنیاست که آدم دلش میشکنه .
تو همین دنیاست که بی صبرمیشه ،
تنها میشه ،
دوستداره ساکت بشه ،
تو همین دنیاست که میشکنه تا خورد بشه ...
تو همین دنیاست که خیلی ها از داغون کردن دیگران لذت میبرن ...
تو همین دنیاست که مجبور میشه محبت رو تو وجود خودش بکشه تا عادی باشه مثل بقیه !
تو همین دنیاست که بزرگ میشه دلش با بی کسی و درد آشنا میشه با دروغ با نفرت با غم ...
تو همین دنیاست که یه روز همه آرزوت میشه آروم کردن یه نفر دیگه ...
تو همین دنیاست که گاهی به خودت نهیب میزنی مبادا بد کسی رو بخوای تو دلت شکسته !
یهو دعات میگیره بعد ...
همین دنیاست که یه روز از دستش خسته میشی ...
یه روز میفهمی تو برای اینکه تا ابد طعم تنهایی و بغض رو بچشی آفریده نشدی ..
به این نتیجه میرسی که :
"کوچ من از همیشه
چاره ی آخرینه
پای عبورم اما زنجیریه زمینه
سخته لحظه های رفتن میدونم
سخته در خودم شکستن میدونم
با یه دنیا غم و فریاد رو لبام
سخته از هیچی نگفتن میدونم
نمیخوام روز و شبم این همه تکراری باشه
کاش میشد هجرت من فرصت بیداری باشه "
آره ! قبول دارم سخته . اما هدف که رفتن نیست !
یادته اولین باری که رفته بودی حرم آقا یادته گفتن اولین چیزی که بخوای حتما بهت میدن !
تو مگه آرامش خواستی که حالا آرامش میخوای ؟
تو مگه دل خوش خواستی ؟
یادته چی خواستی !
کسی که میخواد سرباز باشه کسی که میخواد یار باشه باید تربیت بشه باید یاد بگیره باید مرد باشه مثل کوه محکم !
تو باید چنان آب دیده بشی که قدرت گذشتن از خودت رو داشته باشی !
نشونه های خدا رو تو زندگیت پیدا کن !
هر خواب قشنگی که میبینی یه نشونه است باورکن !
باور کن که زندگی یه فرصت برای قدر پیدا کردن سبزشدن تو باید به دنبال کمال خودت باشی با همه تیرگی ها و رنج هایی که اطرافت هست !
اگه کارمیکنی یا درس می خونی یادت نره برای چی این کار میکنی!
اگه صبرمیکنی یادت نره که چرا !
یادت نره چرا باید مهربون باشی !
یادت نره باید برسی به کجا !
یادت نره که اینجا جای تونیست !
یادت نره یه روز یه نفر میاد ...
یادت نره یه نفر هست که همیشه و همه جا مراقبته ...
یه نفر که خیلی دوست داره ، نزدیکته ...
خیلی نزدیک.
اللهم اهدنا صراط المستقیم