هر كه را توفيق حق آمد دليل عزلتي بگزيد و رست از قال و قيلعزت اندر عزلت آمد ، اي فلان توچه خواهي ز اختلاط اين و آن؟پا مكش از دامن عزلت به در! چند گردي چون گدايان در به در ؟گر ز ديو نفس مي جويي امان رو نهان شو! چون پري از مردماناز حقيقت بر تو نگشايد دري زين مجازي مردمان تا نگذريگر تو خواهي عزت دنيا و دين عزلتي از مردم دنيا گزينگنج خواهي ؟ كنج عزلت كن مقام واستتر واستخف ، عن كُلّ الانامْچون شب قدر از همه مستور شد لاجرم ، از پاي تا سر نور شداسم اعظم، چونكه كس نشناسدش سروري بر كل اسما باشدشتا تو نيز از خلق پنهان همي ليلة القدري و اسم اعظميرو به عزلت آر ، اي فرزانه مرد! و ز جميع ما سوي الله باش فردعزلت آمد گنج مقصود اي حزين! ليك ، گر با زهد و علم آيد قرينعزلت بي« زاي » زاهد علت است وربودبي«عين»علم،آن زلّت استعزلت بي « عين » ، عين زلّت است ور بود بي«زاي» اصل علت استزهد و علم ار مجتمع نبود به هم كي توان زد در ره عزلت قدم؟علم چبود ؟ از همه پرداختن جمله را در داو اوٌل باختناين هوسها از سرت بيرون كند خوف و خشيت،دردلت افزون كند« خشية الله » را نشان علم دان! «انما يخشي»، تو در قرآن بخوان!سينه را از علم حق آباد كن ! رو حديث « لوْ علمْتُمْ » ياد كن!برگي از دفتر اشعار شيخ بهايي
هميشه مي گفتم:رفتن رسيدن است...ولي اينبار نيز در راه مانده ام...فقط با نيم نگاهي از معبودم بر خواهم گشت...ولي حال گم شده ام...گمشده در ميان هوس هاي نفس و خواسته ها آينده...در ميان آنچه خود از آن فرار کرده ام...پروردگارا من سروده تو هستم...نگذار بگويند تو بد مي سرايي...التماست مي کنم...من براي تو خاک انداختم خويش را...و ...اين جواني رو به زوال است...و من عاشق پرستيدنت در جواني براي داشتنت در آينده...نوشته هايم به عظمت تو پس و پيش مي شود...گويي همگي در برابر شکوهت لکنت گرفته اند....اين شروع براي پله پله رسيدن تا اوج بي نهايتت بود...حال که اين عبدت لايق رسيدن نيست...پس همان در راه مانده مي ماند...پس ...بسوز اي دل...چشمانت را ببند...