فرقی نمی کند ،
فرقی نمی کند ،
گودالی کوچک یا دریای بیکران ،
زلال باشی
آســــــــــــــــــــمان در توست.
فرقی نمی کند ،
فرقی نمی کند ،
گودالی کوچک یا دریای بیکران ،
زلال باشی
آســــــــــــــــــــمان در توست.
برداشته ام هـــر آنچـــه بگـــذاشتنیست بگذاشته ام هر آنچه برداشتنــی است
چه به از عمق سکوت تو بیانی دل من
شاید سکوت پایان خوبی باشد برای دره ای که سراپا سکوت است.
شاید سکوت پایان خوبی باشد برای آن آشنایی که ،
تمام حرف های دلش در لفافه بود و ناگفته ماند،
که قلبش پر از تپش بود و لبریز از سخن و لبش خاموش،
که چشم هایش شوق داشت وغم و امید،
که هیچ نبود و هیچ نداشت جز یک دل برکه ای کوچک که در آن امید بود و عشق،
که تنها بود و تنها بود و تنها.
برای آن آشنایی که از هر آنچه بر او گذشت فقط دانست
که برای بودن هدفی لازم است و برای رسیدن به هدف راهی
و برای در راه بودن و در راه ماندن - آن هم در این شوربای چند رنگ دنیا-
فقط مبارزه لازم است،
نه مبارزه با کسی یا چیزی
که مبارزه با درون و نفس خویش،
و گاه مبارزه با احساس و دل خویش - آن هم طوری که نابود نشود و از بین نرود-
وشاید حتی سکوت آغاز خوبی باشد برای دوباره بودن و نو شدن.
..
...
حرفی نیست چون بها نه ای نیست.
هر چند که همواره بهانه ها دست به قلمم نکرده اند اما اینبار ...
اما اینبار سکوت را به واژه ارجح می بینم که حرف های دل را گاه محرم و مرهمی جز
خود دل نیست.
...
تا آن نمی دانم کی ای که دوباره سکوت کلمه شود و حرف و سخن،
اللهم اهدنا صراط المستقیم
زمانی که بچه بودیم دنیا چقدر زیبا بود. چقدر همه چی رنگ و بوی امید داشت و همه چی سرشار از امید و عشق به آینده.
عید زیبا بود و امید عیدی گرفتن.
خرداد زیبا بود و امید سه ماه تعطیلی.
پاییز زیبا بود و امید دیدن دوباره همکلاسیها.
این سال دیگه میریم راهنمایی . دو سال دیگه میریم دبیرستان . یکسال دیگه دیپلم و...
و مدام این جمله روی زبونمون بود . وقتی بزرگ شدم ... وقتی بزرگ شدم ..
با هر نوبرانه چشمها رو میببستیم و آروز میکردیم ... چقدر آرزو داشتیم.
دنیا دنیا امید.
چقدر بزرگ شدن درد آور بود.بزرگ شدیم و هیچ نشد.حالا از مهر تا خرداد هر روز مثل دیروز و از خرداد تا مهر امروز مثل دیروز .هر سال که گذشت هیجان ها کم تر و کم تر شد . سالها تکراری تر.
کار و کار و کار برای هیچ....
آرزو ها حسرت شد و ماند، بیمهایی که داشتیم که روزمرگی رو دچار نشیم. شد زندگی، و فهمیدیم که زندگی چیزی نیست جز همانی که بزرگترها. داشتن و ما میترسیدیم از دچار شدن بهش.
آخرین بزنگاه بود بزرگ شدن.
دیگه میتونستیم از خیابان ها رد بشیم.
ردشدیم بارها و بارها و بی پناه.
خوشا روزهایی که نمیتوانستیم و دستهایم را به دست بزرگ و نرم پدرمیدادیم و طعم تکیه گاه را میچشیدیم.
بزرگ شدیم و دستها به جیب رفت و روبروی دستگاه بیحس و سرد عابر بانک پول میگیرم،
و چه کیفی داشت ده تومانی و پنجاه تومانی هایی که از دست پدر میگرفتیم با لبخند.
دیگه نه امیدی به سال دیگه. نه به خرداد ونه به مهر.
تا بچه هستیم بزرگ شدن چه امید شیرینی است و بزرگ که میشویم بچگی حسرتی بزرگ......دوست داشتم بخوابم
خوابم نبرد
دوست داشتم ببینم
چشمهایم ندید
دوست داشتم بروم
نشد
تمام بغض دنیا روی گلویم فشار می آورد
چندباری گریستم اما رها نشد
تا چندی پیش تمام خوشبختی ام
لحضات کوچکی بود ، ساعتی ، دقیقه ای
اما دیگر همان ها هم شادم نمیکنند
چه دنیای کوچکی است – چه انسانهای کوچکتر
مدت زمانیست که دوست دارم بروم
نه اینکه آرزویش را داشته باشم
اما مدتیست که افکارم در نهایت به رفتن ختم میشود
چندین و چندبار از نزدیک دیده ام انسانهایی را که رفته اند!!!
بعضی هایشان فقط ترحم میخواهند
و بعضی هایشان افکارشان به رفتن منتهی میشود
از دسته اول متنفرم و مدتیست به دسته دوم فکر میکنم
دنیایم پوچتر از همیشه است
حالم از همه چیز و همه کس و همه کار خراب است
مدتیست هیچ چیز خوشحالم نمیکند
آیا رفتن مرا خوشحال خواهد کرد ؟؟؟
قبل ترها انسان مقاومی بودم – محکمتر –
شریعتی میگفت : اگر مثل گاو باشی میدوشنت ، اگر مثل اسب باشی سوارت میشوند تنها از مغزت در هراسند
و من مغزم تنها به رفتن فکر میکند مدتیست
نمیدانم که چرا خود را در تاریکی رها نمیکنم
و مغزم را در تاریکی آزاد
چه چیز مرا آرام میکند؟؟؟
کاش میشد مثل سهراب قایقی ساخت و رفت
رفت آنجا که کسی هست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند
دور میخواهم شوم از این خاک غریب
اما میگویند : دنیا آسمانش همه جا همین رنگ است !!!
پس باید جایی رفت که دنیا نباشد
و آسمانش رنگی دیگر
دو سه وقتی است میخواهم نامه ای بنویسم
وصیتی کنم و بگذارم لب طاقچه عادت و بروم
مدتی که از رفتنم گذشت چند آه باقی می ماند و چند قطره اشک
- آنهم گاه به گاه –
منتظرش خواهم ماند
می آید میدانم می آید
دلم گرفته است …
هیچ چیز هم یارای باز کردن این دل خراب را ندارد
شاید اکنون که هیچ نیست در سرم جز رفتن
بهترین زمان رفتن باشد
وقتی پاهایت سبک است و مغزت آزاد ، می مانی
و وقتی پاهایت در خاک و افکارت مشغول ، باید بروی
من هیچ وقت منتظرش نبودم
که از برای من کاری کند خداگونه
چند ساعت دیگر شنبه اولین روز هفته است
نمیدانم با این احوال چندین اولین روز هفته دیگر را خواهم دید
شاید دیگر برگهای بیچاره دیگری در این دفتر سیاه نشوند
و شاید برگ دیگر این دفتر همان نامه ای باشد
که وصیتی کنم از برای آرام کردن مادرم
- مادرم دعایم کن -
که این دعا مستجاب ترین سحر عالم است
همیشه همیشه حتی روزهایی که به سر کار میروم ، آنوقت ها
چهره خندان مادرم آخرین تصویر خانه مان بود
دعایی می خواند و پشت سرم فوت میکرد
هنوز هم وقتی میخواهم بروم
می آید ، می خواند و فوت میکند
و من آرزو دارم
روزی بروم که او خواب باشد
تا نیاید و نخواند
تا شاید بروم و دیگر نیایم
این تنها آرزوی من است
در سری که مدتی است که فقط به رفتن فکر میکند
اینروزها …