سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف دل ...

دوست داشتم بخوابم

خوابم نبرد

دوست داشتم ببینم

چشمهایم ندید

دوست داشتم بروم

نشد

تمام بغض دنیا روی گلویم فشار می آورد

چندباری گریستم اما رها نشد

تا چندی پیش تمام خوشبختی ام

لحضات کوچکی بود ، ساعتی ، دقیقه ای

اما دیگر همان ها هم شادم نمیکنند

چه دنیای کوچکی است – چه انسانهای کوچکتر

مدت زمانیست که دوست دارم بروم

نه اینکه آرزویش را داشته باشم

اما مدتیست که افکارم در نهایت به رفتن ختم میشود

چندین و چندبار از نزدیک دیده ام انسانهایی را که رفته اند!!!

بعضی هایشان فقط ترحم میخواهند

و بعضی هایشان افکارشان به رفتن منتهی میشود

از دسته اول متنفرم و مدتیست به دسته دوم فکر میکنم

دنیایم پوچتر از همیشه است

حالم از همه چیز و همه کس و همه کار خراب است

مدتیست هیچ چیز خوشحالم نمیکند

آیا رفتن مرا خوشحال خواهد کرد ؟؟؟

قبل ترها انسان مقاومی بودم – محکمتر –

شریعتی میگفت : اگر مثل گاو باشی میدوشنت ، اگر مثل اسب باشی سوارت میشوند تنها از مغزت در هراسند

و من مغزم تنها به رفتن فکر میکند مدتیست

نمیدانم که چرا خود را در تاریکی رها نمیکنم

و مغزم را در تاریکی آزاد

چه چیز مرا آرام میکند؟؟؟

کاش میشد مثل سهراب قایقی ساخت و رفت

رفت آنجا که کسی هست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند

دور میخواهم شوم از این خاک غریب

اما میگویند : دنیا آسمانش همه جا همین رنگ است !!!

پس باید جایی رفت که دنیا نباشد

و آسمانش رنگی دیگر

دو سه وقتی است میخواهم نامه ای بنویسم

وصیتی کنم و بگذارم لب طاقچه عادت و بروم

مدتی که از رفتنم گذشت چند آه باقی می ماند و چند قطره اشک

- آنهم گاه به گاه –

منتظرش خواهم ماند

می آید میدانم می آید

دلم گرفته است …

هیچ چیز هم یارای باز کردن این دل خراب را ندارد

شاید اکنون که هیچ نیست در سرم جز رفتن

بهترین زمان رفتن باشد

وقتی پاهایت سبک است و مغزت آزاد ، می مانی

و وقتی پاهایت در خاک و افکارت مشغول ، باید بروی

من هیچ وقت منتظرش نبودم

که از برای من کاری کند خداگونه

چند ساعت دیگر شنبه اولین روز هفته است

نمیدانم با این احوال چندین اولین روز هفته دیگر را خواهم دید

شاید دیگر برگهای بیچاره دیگری در این دفتر سیاه نشوند

و شاید برگ دیگر این دفتر همان نامه ای باشد

که وصیتی کنم از برای آرام کردن مادرم

- مادرم دعایم کن -

که این دعا مستجاب ترین سحر عالم است

همیشه همیشه حتی روزهایی که به سر کار میروم ، آنوقت ها

چهره خندان مادرم آخرین تصویر خانه مان بود

دعایی می خواند و پشت سرم فوت میکرد

هنوز هم وقتی میخواهم بروم

می آید ، می خواند و فوت میکند

و من آرزو دارم

روزی بروم که او خواب باشد

تا نیاید و نخواند

تا شاید بروم و دیگر نیایم

این تنها آرزوی من است

در سری که مدتی است که فقط به رفتن فکر میکند

اینروزها …





ا: 80 ،: 6
امید الهی Aviva Web Directory