سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای کاش ..


من مانده ام و یک امتداد ، یک راه در پیش و رد پایی از روزهای سپری شده ...
و همچنان ادامه میدهم و با گام هایم ، غم می نهم  بر روی غم ..  
کودک که بودم  تمام این مسیر تکراری را دست در دستان مادرم  با همان گرمی  و لطافت عبور می کردم ..
می خندیدم ، مست بودم  معنی خویشتن را نمی دانستم  معنی  مادر را نمی دانستم ، معنای درد را  نمی دانستم ...
لبخند ملیح مادرم را بهترین آرزوی  قلبی پر امید می دانستم و با هم  تکرار می کردیم  راز لبخندی که کسی نمی دانست چرا ؟
من میان آن همه مهر  مذاب می گشتم روان  می شدم  گرم می شدم  و به اندازه همه عالم رشد می کردم ...
و حال در حسرت آن روزها  و همه ی رازها...  نه راز ،  که معمایی شده ام برای دیگران ، بی پاسخ ! ..
اما حال که باز از همان مسیر تکرار ی عبور می کنم  با سر انگشتانم ضمختی و سختی دیوار را احساس می کنم و شانه به شانه سرد درختان می گذرم ..
حتی سایه ام نیز با من قهر است ..
حال آن نثر در ذهنم  تداعی می شود :
" خداوندا تو می‌ دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی ‌می ‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است … "
و حال که حسی برایم نمانده ...
ای کـاش ... 
کودک می ماندم  ..
اللهم اهدنا صراط المستقیم   


امتداد پاییز..


گویی دلم شعر میخواهد..  تا همه حرف هایم در خم قافیه هایش محو شوند ...
این شب ها گویی قرار و حوصله را از ماه  هم ربوده است ...
نه... شاید چشم های من تاب نگاه ماه را نمی آورد که این طور ..
تو "جوادت " را گم کرده ای؟...
من خودم را..
پس دیگر صدایم نکن.. دلم می لرزد..خودم هم ..
انگار ثانیه ها بازی شان گرفته است با بند بند دلم ..
بغض هایم یخ زده اند..
حالا اگر ترک بردارند هم.. باز راه به جایی نمی برند...
"جواد" نیستم.. و گرنه استعاره مَجاز وجودم را نمی گرفت ...
"عرفه" امسال اگر بگذرد و من... دیگر چیزی از دلم نمی ماند
از مسلمانی ام فقط همین نماز باقی مانده که آن هم گویی عادت شده است ...
نه... باور نمیکنی سنگینی نفس هایم را ...
این من نیستم ...
چند وقتی است دیگر آنطور که باید نمی نویسم ...
دیگر دفترم خیس نمی شود... دیگر کنار ساعت و تاریخ به جای اسمم سه نقطه نمی گذارم ...
دیگر...
 دیگر شاید  تمام شود این فصل ...
خط  پایان هر چیز که باشد آخر این سه نقطه ها نیست ...
گویی قرار نیست تمام شوند... نمی فهمم  هیچ کدامشان را ...
باز اسیر تکرار شده ام ...
پاییز ... و غروب هایش که دیوانه ام می کنند ...
انگار همه چیز دست به دست هم داده تا بزنم زیر تمام حرف هایم ...
خدای من... ببین ...
دیگر رویم نمی شود حرف هایت را ورق بزنم ...
دیگر رویم نمی شود بگویم "الهی و ربی من لی غیرک ..."
دیگر اشک هایم زلال نیستند... دیگر آبی صلوات های اول تمام نامه هایم سیاه شده است...
اللّهم صلّ علی...  این دل دیگر به هیچ صراطی مستقیم نیست... دیگر کار "و عجّل فرجهم" هایم ازکمرنگ شدن گذشته است...
لااقل چند سطری از سر دلتنگی بغضم را رها می کرد...
حالا اما ...
وقتی... حرف می زنم... انتهای ابری تمام کلمه هایم پیوند می خورد با سکوت...
عشق هایم زمینی شده اند... و دوست داشتن هایم دیگر فراتر عشق نیستند ... باور کن...
باور کن دیگر تاب سکوت را نمی آورم... چشم هایم دیگر چشم ها را نمی خواند... باور کن...
از من... جز لبخندی تار... هیچ چیز نمانده است...
اللهم اهدنا صراط المستقیم


نگاه بارانی مهتاب..


نگاه بارانی مهتاب ... این روز ها چه سخت می گذرد .. برای من ... برای شما...
برای..
برای همه ما...
برای ما که نگرانیم... نگران زندگی،نگران این شیشه هایی که  رنگ آیینه به خود می گیرند... آیینه هایی که خود ساخته ایم...
برای ما که دیگر عادت کرده ایم به پاکنویس کردن نامه های خیسی که به خدا نمی رسند...
برای ما که دیگر نگاه هایمان حرفی برای گفتن ندارند و نفس های سردمان دلمان را می لرزاند...
برای ما که این روزها دلمان بیشتر از هر چیزی برای "خودمان" تنگ شده است... صداقتمان... برای زلال بودن دلمان...
ما... این روزها دیگر رویمان نمی شود نگاهمان را رو به آسمان بگیریم و بگوییم... بیا...
بیا که دیگر این روزها معنای دعا های خاکستری مان را نمی فهمیم...
بیا که خسته ایم از این روزهای تکراری... از این ثانیه های بی رنگ....
دیگر سکوت راضی مان نمی کند... این فصل سکوت کی تمام می شود؟..
ما... ! ایستاده ایم ...آرام و محکم... در امتداد فاصله مان تا خدا... در امتداد تمام نقطه هایی که فقط به خدا می رسند... ما از عقربه های ثانیه های انتظار هم خسته تر شده ایم...
گرچه... هرچه سعی می کنیم ثانیه های انتظارمان به وسعت آبی آسمان گره نمی خورد...
ما هنوز در ابتدای این جاده منتظرت مانده ایم... هر چند که الفبای انتظار را از یاد برده ایم...
بیا که دیگر اشک های خسته مان سایه بان تنهایی مان نمی شوند... بیا که این سرمای بی رمق دلمان را می زند...
بیا که بی تو سخت اسیر شده ایم... اسیر ثانیه های تلخ انتظار که بی صدا تر از قبل می گذرند...
بیا... بیا... بیا که این روزها دیگر دلمان چیزی نمی خواهد... جز هوای بودنت...
بیا که دلمان فقط باران می خواهد... باران و نگاه خیس مهتاب...

اللهم عجل الولیک الفرج
پ.ن:
این روزها  عجیب اسیر تکرار شده ام...
ثانیه های تکراری... رنگ های تکراری...حرف های تکراری... تکرار...
تکرار بند بند دلم..
پاییز... وبرگ هایی  که می افتند و تکرار می شوند.... تکرار می شوند...
سرنوشت تلخی نیست اگر به این فکر کنی که هر بار ...هر تکرار... یک فرصت است...برای پیدا کردن خویش...


عنوان ندارد ..

وقتی دلت میان افراط و احساس و منطق گیر می کند ... مدام تکرار می شوند نفس هایت ...
میخواندم من ..
یا نور یا قدوس ...
الهی و ربی من لی غیرک ...
اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم ...
اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم ...
اللهم اغفرلی الذبوب التی تحبس الدعا ...
خدایا ...
چقدر گناه و غفلت ...
قرآن ها را سوزاندن... و عده ای هنوز سکوت می کنند... سکوت به چه قیمتی؟..
جمعه هایمان هم با سکوت می گذرد...
حالا دیگر کسی یادش نمی آید که کسی هست که...
دیگر کسی به خاطر نمی آورد که بقیع از ابتدا این چنین غریب نبود...
نه ..
از همان اول غربت بقیع سایه انداخته بود روی دل هایمان...  که اجازه دادیم تخریبش کنند و حال ...
تاریخ همه چیز را یادمان می آورد...
جزبه غربت شب های جمعه و غروب های عصر جمعه...
کسی منتظرمان است... کاش یادمان بیاید...
کاش... دلم می شکست میان تمام مشبک های بقیع... کاش شکسته هایش همان جا می ماند و...

دیگر... چه قدر دلتنگی... دلتنگ بقیعی که ندیدمش... و غربتش دلم را... و نگاهم را می لرزاند...
اللهم عجل الولیک الفرج


ترنم باران ...

امشب... این سکوت مدام می دود میان واژه هایم...
این دلتنگی... بوی تکرار نمی دهد... نخ آن را که می برم...می ریزد...آرام آرام... بقیه ی دانه هایش را خودم در می آورم...
 می خواستم ببینم چه طور قرار است از هم بپاشم بوسیله نفس؟ یا... نمی خواستم چیزی برای آرام کردنم وجود داشته باشد...
وقتی که قرار است همه چیز از تو دورم کند... این تسبیح را هم نمی خواهم...
دانه هایش که می ریخت... نمیدانم غرور من بود که ترک بر می داشت...
یا دلی بود که دیگر رنگی از تو نداشت...
صدای شکستن بغض دلتنگی ام را شنیدم... از عمق نگاهت...سایه ی نگاهت که روی دلم افتاد...  
نگاه بارانی ام آغوشی یافت برای دل سپردن و آستانی برای پناه گرفتن... و سر سپردن...
از امامزاده که بیرون می آیم سنگ فرش های پیاده رو دلم را می لرزاند...
 همیشه این قدر ساکت اند؟ نگاه خیره ای که آرام آرام سکوتشان را زیر پا می گذارد... و دلی که...
 فقط می خواهد بشنود... چرا همه جا این قدر ساکت و پوچ است؟
 به خانه که می رسم... صدای اذان می آید... باز هم صدایم کردی... نه؟تو که می دانی در دلم چه می گذرد... تو که می شناسی ام...
 چرا دوباره همه چیز خاک گرفته است؟... دلم...دفتر تنهایی هایم... چه صدای خیس و زلالی دارد برگ هایش... چرا سری به دلم نزدم؟ مگر امانت نبود؟ چرا مواظبش نبودم؟
 این جا تمام لحظه ها خاک گرفته است... مثل تمام صراط هایی که قرار بود مستقیم بودنشان به تو
 برسد...مثل تمام ایاک نعبد هایی که برایم دروغ مصلحتی شدند... چرا ایاک نستعین های نمازم به تو
 ختم نشد؟   دیگر نامه هایم مال تو نیست ...
 به حرمت این دقایقی که درهای آسمانت باز است... اجازه می دهی سکوت دلتنگی هایم را این بار با تو
 قسمت کنم؟من را هم به مهمانی ات...دعوت کردی... نه؟چه قدر مهربانی...
خدایــــا... چرا خط به خط این حرف ها فاصله شدند بین من و تو...؟
مسافر مقصد تو... راهش نزدیک است... من از کدام راه رفته ام... 
 هر روز...حرمت تمام عهد هایم ترک بر می دارد... وقتی که قرار نیست عهد و حرمتی باشد... پس چرا... چرا... چرا...
تمام این چراها عذابم می دهند..."دعاهای عهدم تمام نشده شکسته شد عهدم..."
 این سه نقطه ها... بار تمام سکوت هایم را بر دوش می کشند... و تو می شنوی همه شان را...
 خدا..هم بغض و هم نفس تنهایی هایم... باز... دلتنگ شده ام ...
 گاهی... باید شکست ...
 دلم می خواهد شکسته های دلم را به خودت بسپارم و دیگر سراغشان را نگیرم ...
مهربان من...می بینی؟ آزرده ام باز ...
خدایا... دلم باران می خواهد ...
پ ن:این پست... با تمام حرف ها و سه نقطه هایش... نفس می کشد...
از هم گسیختگی اش را بگذارید به حساب خراب بودن حالم... کمی به هم ریخته ام.. همین...
اللهم اهدنا صراط المستقیم


خانه دوست کجاست ؟


با خودم گفتم ، اگر روزی ، روزگاری  سهراب
از من  تنها پرسید ..
عاقبت دانستی  خانه دوست کجاست ؟
پاسخش خواهم داد :
 ای سهراب ..
او همان خانه بی کینه و بی رنگ وریاست
که فقط رهرو عشق میتواند قفل نشکسته آن را
با دلی سرشار از یکرنگی باز کند
وخدا می داند که من تنها
عاشق وشیفته ی کوچه باغی هستم که صداقت در آن مثل دریا آبیست
ومن  تنها در پی یافتن این منزل
در غروب تنگ یک روز عجیب
سوی آسمان رفتم
رهگذرها دیدم
همگی تشنه دیدار خدا
می گذشتند از آن
هفت عرشی که خدا گسترده بود ...
سوی معراج برای او شدن ...
دوستان دیدند در عرش خدا خانه ها هست آباد
وچه زیبا بودند ...
من خودم دانستم
این همان نفس باز شده سوی خداست
وهمان رهگذری که به لب نوری داشت...
قاصد خوبی ما انسان هاست
وشنیدم که همان کودک معصوم می گفت:
خش خش پاییزان در زیر پا ...
عمل و کرده ماست ..
ودر آن بستر سبز
هر ملک کاری داشت و دفتری در دست
قصه میگفت برای انسان
قصه ای از بر دوست
وهمان خانه که سهراب ستود
وپس از چندی بعد ...
باخودش زمزمه کرد من دانستم خانه دوست کجاست .. ؟


هلاوت دانایی ..

 

روز ها و شبهای رمضان چه سریع می گذرد ...
من در طلب نیم نگاهی از تو بدین ماه وارد شدم
خواستم بخوانمت ولی انگار مانعی بر سر راهم درشتی می کرد
شاید همه این نگاه ها از طرف تو بود و من از چشم بندگانت می دیدم آنها را
ولی در ته برق این نگاه ها هم اثری از تو یافتم
ساحل نشینی به من گفت من به شوق دیدن خروش موج تو به این ساحل نشستم
ولی حال فقط سکونی می بینم که از آن بیم مرداب دارم
او می گفت دریای تو از دور زیباست و از نزدیک طور دیگر می نمایاند
بدو می گویم:
نبودن این موج نشان از ساحل کم عمق این دریاست
اگر چنین نبود نمی توانستی اکنون بدون بیم غرق شدن در آن شنا کنی!
دوست ندارم بنویسم،
از دل
از مهر
از عشق
از عقاید
و از ...
می خواهم تنها باشم
می خواهم بنشینم و حساب کنم کرده هایم را
و برنامه بگذارم برای نکرده هایم
سکوت را دوست دارم ،
دوست دارم خالی از همه  همهمه ها بنشینم و بشنوم  صدای نیایش را
زیبا ترین مناجات را مناجات سربازی در سنگرش در سیاهی شب دیدم
با کتاب دعایی کوچک در دست ...
کاش برای من هم فرصتی می بود به مانند ایشان
من طلب مهر و وفا را از تو را دوست دارم
تویی که در نگاه هیچکس تغییر نمی کنی ...
گاه با خود می گویم من که انقدر یادگار از تو دارم چرا این چنین شده ام !
پس آنان که یادگار ندارند باید به کجا کشیده شوند
من مانده ام دراین سوالات  بی نشان ..
بعضی به اینها می گویند شبهه
ولی من می گویم مسیری برای بهتر شناختن و ... 
سوالهای بی جواب را مستحق انسانهای بی اعتقاد می دانم !
و می دانم  نمی خواهی و دوست نمی داری مخلوقت چنین باشد
پس خود بچشان به ما حلاوت دانستن را .
اللهم اهدنا صراط المستقیم

 


تجربه دوران ...


این روزها عجب دورانی غریبی بود که گذشت ...
غرق در دنیا ،
هر روز در جایی ...
ایستاده آرام به تماشا ... 
یکی می آمد و یکی می رفت ...
وزق ها خود را به رنگ طاووس در می آوردند و می خواهند با دیدنشان انسان به یاد آسمان بیفتد ...
 خسته بودم ، خستگی برایم تاب نگذاشته بود ،
خسته از خواسته ها ،
خسته از روزگار ،
خسته از ازدحام ...
دوست داشتم  اینگونه می نوشتم ،
ولی هر بار تا نیمه می رفتم و ناگاه اتفاقی بافته هایم را برهم می زد،
اینک که فکر می کنم می بینم بسیار تجربه بجایی بود ،
حس میکنم نیرویی ماورایی مانع می شد ،
نیرویی بسیار آشنا  و قریب،
گویی مادر دعایی کرده بود ...
که این گونه می شد ،
و حال قدرعقایدم را مضاعف احساس میکنم ،
یقین می کنم که دلدادگی هایم بسیار والاتر از هریک از این هاست ،
الحق که به حق می ستایمشان ... 
...
خدایا چه کردم ،
چه شد که سزاوار شدم ،
سزاوار این نعمات ...
سزاوار این عشق ...
 عشق نگاری که به امید دیداری دلم را ماه ها و روزها اسیر خود کرد ،
دل گرچه لیاقتش را نداشت ولی قسم به عهد آسمانییمان بس این دل ارزش انتظار را دارد ،
خدایا  ...
عاشقانه زیستن را به ما بیاموز ،
که عاشقانه زیستن و این فراق را بسیار دوست می دارم ،
می سوزم و می سازم و امیدوار به انتظار مانده ام ...
 ...
  اللهم عجل الولیک الفرج


نعمتی نهان ...


تنهایی نعمتی ست
برای فکر کردن
برای رهایی از چنگال ازدحام
شلوغی ها نمی گذارد ببینی گوهر نهانت را ...
تو در ازدحام نمی بینی آنچه را که دیدنیست ...
فکر کن در جلوی آینه چند نفر ایستاده باشند
و تو در کنار آنها
که را می بینی ؟!
خودت را !؟
نه !
حداکثر مقایسه ای می کنی بین خودت و هرکه در آینه می بینی اش
پس باز دوباره اصل وجودی خویش را فراموش می کنی
فراموش کرده ای
حساب را از که می پرسند
و به دیگری کاری ندارند
حتی نمی گویند کسی این کرد و تو چه کردی
چقدر دشوار است
جواب دادن با بی زبانی ...
هنگام نوشتن دستم به لرز افتاد از این کلام
ای وای که من چه کردم با خویش ...
و ناگاه ...
نسیم آرزوی بخششت از خنکی مرا مریض مرامت می کند
چند مرتبه تا به حال به من سرمای شرمندگی خورانده ای؟
چقدر این دوران نقاهتم برایم دوست داشتنی است
غرق در خیال و بیمار معرفتت ...
درد تویی و درمان تویی
کاش هیچوقت خوب نشوم
و بمانم در آغوش رحمتت
بمانم و بمانم
و بمانم
ای کاش ...


اللهم اهدنا صراط المستقیم


در راه مانده ...

خدای من تو هستی راهنمای این  دل خسته ...
بارها خواستم خود را رها کنم اما نشد ...
در راه مانده، سخت در راه مانده ...
و در حسرت یافتن بلدی برای ادامه راه چشم به راه ...
این مسیر طولانیست ...
و راه دشوار...
وای از آزمایش ها ، از پرتگاه ها و از دو راهی ها ، البته میانبر ها و ...
برای مولایم می خواستم بنویسم که نشد ...
برای آموزگارم در نیایش با خدای بزرگ ...
که نشد ...
اما صدای شعرشان در گوشم زمزمه می شد و یادشان تکرار ...
یاد سفینه ای افتادم که نجاتبخشی بی منت است ...
دل تنگی من از دور شدن از اینان است ...
یاد ابوحمزه افتادم ...
وای که چقدر مشتاق شبهای رمضان هستم ...
شاید من در مجالس باطلان می روم اینگونه شده ام ...
شاید من یاد او را از دل برده ام ...
و شاید های دگر ...
بال سوخته را حسین مشفی است ...
چنان که فطرس را بال بخشید ...
یا رحمه الله الواسعه ...
نگاه مهربانی به این روح و دل آشفته کن ...
اللهم اهدنا صراط المستقیم

 





ا: 33 ،: 4
امید الهی Aviva Web Directory