تمام عمرم را...
در خیابان های خلوت و غمگین..
و سیاه پوش از عزای محرم قدم میزنم...
تمام عمرم را...
تنها نفس می کشم...
در این هوایی که گویی...
بوی کوفه می دهد...
دلم می خواهد تمام عمرم را ببارم...
این بغض ها گویی...
هنوز این برگ ها زیر پایم خرد می شوند...
خرد می شوند..
برگ هایی که بی اذن او...
پاییز...
تماما شرح من و دلتنگی هایم است...
حالا که محرم هم...
عجیب پر از بغض شده ام..
پاییز...
من..
کلمه ها ی زلال خویش را گم کرده ام..
شاید خودم را هم...
وقتی که قرار نیست...
امروز...میلادم نیست...که اگر بود...پر از بغض نبودم...
که اگر بود...
حال پر ام از پنجره...
پر ام از سکوت...پر از باران
پر از...
باورم نمی شود...
یا اجود الاجودین...
تا حال...
نیا موخته ام که بنده مخلصت باشم...سر به آستانت نسپردم...آغوشت را برای تنهایی هایم نشناخته ام...
امروز...میلادم ...خواهد بود...اگر فقط یک لحظه...یک لحظه بیا موزم منتظری امید وار باشم...
اللهم عجل الولیک الفرج
کلمات کلیدی :
نظر