من مانده ام و یک امتداد ، یک راه در پیش و رد پایی از روزهای سپری شده ...
و همچنان ادامه میدهم و با گام هایم ، غم می نهم بر روی غم ..
کودک که بودم تمام این مسیر تکراری را دست در دستان مادرم با همان گرمی و لطافت عبور می کردم ..
می خندیدم ، مست بودم معنی خویشتن را نمی دانستم معنی مادر را نمی دانستم ، معنای درد را نمی دانستم ...
لبخند ملیح مادرم را بهترین آرزوی قلبی پر امید می دانستم و با هم تکرار می کردیم راز لبخندی که کسی نمی دانست چرا ؟
من میان آن همه مهر مذاب می گشتم روان می شدم گرم می شدم و به اندازه همه عالم رشد می کردم ...
و حال در حسرت آن روزها و همه ی رازها... نه راز ، که معمایی شده ام برای دیگران ، بی پاسخ ! ..
اما حال که باز از همان مسیر تکرار ی عبور می کنم با سر انگشتانم ضمختی و سختی دیوار را احساس می کنم و شانه به شانه سرد درختان می گذرم ..
حتی سایه ام نیز با من قهر است ..
حال آن نثر در ذهنم تداعی می شود :
" خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است … "
و حال که حسی برایم نمانده ...
ای کـاش ...
کودک می ماندم ..
اللهم اهدنا صراط المستقیم