نگاه بارانی مهتاب ... این روز ها چه سخت می گذرد .. برای من ... برای شما...
برای..
برای همه ما...
برای ما که نگرانیم... نگران زندگی،نگران این شیشه هایی که رنگ آیینه به خود می گیرند... آیینه هایی که خود ساخته ایم...
برای ما که دیگر عادت کرده ایم به پاکنویس کردن نامه های خیسی که به خدا نمی رسند...
برای ما که دیگر نگاه هایمان حرفی برای گفتن ندارند و نفس های سردمان دلمان را می لرزاند...
برای ما که این روزها دلمان بیشتر از هر چیزی برای "خودمان" تنگ شده است... صداقتمان... برای زلال بودن دلمان...
ما... این روزها دیگر رویمان نمی شود نگاهمان را رو به آسمان بگیریم و بگوییم... بیا...
بیا که دیگر این روزها معنای دعا های خاکستری مان را نمی فهمیم...
بیا که خسته ایم از این روزهای تکراری... از این ثانیه های بی رنگ....
دیگر سکوت راضی مان نمی کند... این فصل سکوت کی تمام می شود؟..
ما... ! ایستاده ایم ...آرام و محکم... در امتداد فاصله مان تا خدا... در امتداد تمام نقطه هایی که فقط به خدا می رسند... ما از عقربه های ثانیه های انتظار هم خسته تر شده ایم...
گرچه... هرچه سعی می کنیم ثانیه های انتظارمان به وسعت آبی آسمان گره نمی خورد...
ما هنوز در ابتدای این جاده منتظرت مانده ایم... هر چند که الفبای انتظار را از یاد برده ایم...
بیا که دیگر اشک های خسته مان سایه بان تنهایی مان نمی شوند... بیا که این سرمای بی رمق دلمان را می زند...
بیا که بی تو سخت اسیر شده ایم... اسیر ثانیه های تلخ انتظار که بی صدا تر از قبل می گذرند...
بیا... بیا... بیا که این روزها دیگر دلمان چیزی نمی خواهد... جز هوای بودنت...
بیا که دلمان فقط باران می خواهد... باران و نگاه خیس مهتاب...
اللهم عجل الولیک الفرج
پ.ن:
این روزها عجیب اسیر تکرار شده ام...
ثانیه های تکراری... رنگ های تکراری...حرف های تکراری... تکرار...
تکرار بند بند دلم..
پاییز... وبرگ هایی که می افتند و تکرار می شوند.... تکرار می شوند...
سرنوشت تلخی نیست اگر به این فکر کنی که هر بار ...هر تکرار... یک فرصت است...برای پیدا کردن خویش...