امشب... این سکوت مدام می دود میان واژه هایم...
این دلتنگی... بوی تکرار نمی دهد... نخ آن را که می برم...می ریزد...آرام آرام... بقیه ی دانه هایش را خودم در می آورم...
می خواستم ببینم چه طور قرار است از هم بپاشم بوسیله نفس؟ یا... نمی خواستم چیزی برای آرام کردنم وجود داشته باشد...
وقتی که قرار است همه چیز از تو دورم کند... این تسبیح را هم نمی خواهم...
دانه هایش که می ریخت... نمیدانم غرور من بود که ترک بر می داشت...
یا دلی بود که دیگر رنگی از تو نداشت...
صدای شکستن بغض دلتنگی ام را شنیدم... از عمق نگاهت...سایه ی نگاهت که روی دلم افتاد...
نگاه بارانی ام آغوشی یافت برای دل سپردن و آستانی برای پناه گرفتن... و سر سپردن...
از امامزاده که بیرون می آیم سنگ فرش های پیاده رو دلم را می لرزاند...
همیشه این قدر ساکت اند؟ نگاه خیره ای که آرام آرام سکوتشان را زیر پا می گذارد... و دلی که...
فقط می خواهد بشنود... چرا همه جا این قدر ساکت و پوچ است؟
به خانه که می رسم... صدای اذان می آید... باز هم صدایم کردی... نه؟تو که می دانی در دلم چه می گذرد... تو که می شناسی ام...
چرا دوباره همه چیز خاک گرفته است؟... دلم...دفتر تنهایی هایم... چه صدای خیس و زلالی دارد برگ هایش... چرا سری به دلم نزدم؟ مگر امانت نبود؟ چرا مواظبش نبودم؟
این جا تمام لحظه ها خاک گرفته است... مثل تمام صراط هایی که قرار بود مستقیم بودنشان به تو
برسد...مثل تمام ایاک نعبد هایی که برایم دروغ مصلحتی شدند... چرا ایاک نستعین های نمازم به تو
ختم نشد؟ دیگر نامه هایم مال تو نیست ...
به حرمت این دقایقی که درهای آسمانت باز است... اجازه می دهی سکوت دلتنگی هایم را این بار با تو
قسمت کنم؟من را هم به مهمانی ات...دعوت کردی... نه؟چه قدر مهربانی...
خدایــــا... چرا خط به خط این حرف ها فاصله شدند بین من و تو...؟
مسافر مقصد تو... راهش نزدیک است... من از کدام راه رفته ام...
هر روز...حرمت تمام عهد هایم ترک بر می دارد... وقتی که قرار نیست عهد و حرمتی باشد... پس چرا... چرا... چرا...
تمام این چراها عذابم می دهند..."دعاهای عهدم تمام نشده شکسته شد عهدم..."
این سه نقطه ها... بار تمام سکوت هایم را بر دوش می کشند... و تو می شنوی همه شان را...
خدا..هم بغض و هم نفس تنهایی هایم... باز... دلتنگ شده ام ...
گاهی... باید شکست ...
دلم می خواهد شکسته های دلم را به خودت بسپارم و دیگر سراغشان را نگیرم ...
مهربان من...می بینی؟ آزرده ام باز ...
خدایا... دلم باران می خواهد ...
پ ن:این پست... با تمام حرف ها و سه نقطه هایش... نفس می کشد...
از هم گسیختگی اش را بگذارید به حساب خراب بودن حالم... کمی به هم ریخته ام.. همین...
اللهم اهدنا صراط المستقیم