حرفی برای گفتن نیست..
فقط ...
نمی دانم چرا گاهی هستم و نیست
و گاهی نیست و نفس هست
همه اش را تقصیر دل انداختم
تا شاید بشود ماند
این همهمه ها مرا از خود بی خود کرده
گاه دلم می گیرد که چرا
این راه کوچه هایش از جنس شیشه است
فاصله به قطر یک شیشه است
میبینی و نمیرسی به آنسوی شیشه
نمیرسی و میبینی آنسوی شیشه را
آب می شوی و میبینی که آب می شود پشت شیشه
ولی جز با نگاهت حرفی نمی زنی
حرفی نمی توانی بزنی
حتی صدای تو هم به آن سوی دیوار راهی ندارد
نمی دانم اسم این دیوار چیست
اگر بگویم سرنوشت، درست نگفته ام
بلکه آزمون است
آزمون زندگی
و دو راهی زندگی ...
راهی درست و دیگری ..
اما !
درک کرده ای و اگر نکرده ای خواهی کرد
که زمانش بسته به عنایت آن بالاها دارد
درکش چشم را رو به حقایق باز می کند
ساده می نویسم، ولی آن که درد دیوارهای شیشه ای را کشیده می داند چه می گویم
دعا می کنم برای هرکه هنوز ندانسته ..
کاش زود تر بداند...!
اللهم اهدنا صراط المستقیم