باز شب و تنهایی و یک دل جا مانده
باز آرزوی رهایی و ناتوانی از ترک شیرینی اسارت در بند تو
سرانجام شبهایم را به تو می سپارم
خود نیز نمی دانم به کجا می روم
ولی می دانم همیشه قلبی مرا هدایت می کند که روزی اش را از تو می گیرد
نا کجا آباد مقصد این دل خسته هست
جایی تقریبا نزدیک همانجایی که غیر خدا آنرا نمی داند
کاش نا کجا آباد من جایی نزدیک به تو بود
کاش که همسایه ی تو می شدیم
کاش سایه خانه تو بر سر خانه ما می نشست
کاش عطر گلهای ایوان تو به خانه ی ما هم می رسید
و کاش هر روز صبح نور عبادت خالصانه ات به ما نوید طلوع صبحگاهی را می داد
کاش که همسایه ی ما می شدی
شب است و من در آرزوی فردایی روشن ..
به امید آنکه صبح فردا فقط شیرینی اسارت را حس کنم و به روزهای باقیمانده انتظار نیاندیشم
انتظاری بی سر انجام ...
من که خوب خود را شناختم پس چرا چنین شده ام ...
کاش همه ی انتظارمان خرج مهدی (عج) می شد .
اللهم عجل الولیک الفرج