دلم از وحشت شبهایی اینچنین پر است ،
دلم از هیاهوی پوچ زمین ، از حصارهای بودن ، از دیواره های سنگین زیستن گرفته است ...
دلم دل نیست
نمی دانم چیست ؟
سرزمین حیرانی است ...
کویر است ...
گویی نیستم و این نبودن است در لباس بودن ...
گویی همه چیز بر قلبم سنگینی می کند ...
اشکی نمی ریزم ، سنگین تر می شوم ...
دور دلم حصار می کشم مثل بقیه حصارهایی که زمین و زمان و آدم ها برایم کشیده اند ،
چشم هایم را می بندم ،
به گوش هایم می گویم نشنوند ،
در صندوقچه گویای اسرار را می بندم ...
آرام می نشینم ...
بی دلهره و بی وحشت ، بدون اضطراب شب های تنهایی ،
بدون ترحم به دلی که کویر شد و خشکید ، بی آنکه همهمه زمین و زمینیان را بشنوم ...
سکوت محض ،
آنقدر که صدای تپش تپش قلبم طنین انداز شود ...
فقط و فقط یکی را میهمان دلم می کنم ...
با او حرف می زنم ، برایش اشک می ریزم ، درد دل می کنم ،
می شود محرم اسرار و مرهم هر چه زخم بر دلم جا مانده.
کاش مرحمتی کند به این برهوت و کاش بپذیرد حضور در این کوچکی مطلق را ...
کاش گوشه چشمی بیاندازد ، بپذیرد ، ببخشاید ...
که او مطلق عشق است و آرامش و مطلق هر چه خوبی است و مطلق نور ...
کلمات کلیدی :
نظر