در روزگاران نه چندان دور که هنوز پدر مادرها برای بچه هاشون مشق و دیکته نمی نوشتن برادر کوچک ما که در کلاس اول ابتدایی مشغول تلمذ علم و دانش در سنگر مدرسه بود ماجرایی را رقم می زند که سالهاست به عنوان خاطره ای شیرین بازخوانی شده و باعث خنده عده کثیری شده... ماجرا از این قرار بود که روزی ایشان در کلاس درس دست چپ روی سر و دست راست بر قلم و گوش به صدای معلم در حال نوشتن دیکته ای بودند که معلم دلسوز می خواند و ایشان می نوشتند.. همه چیز مرتب بود و حافظه این بچه هفت ساله همچنان مشغول یادآوری حروف و کلمات تا اینکه معلم می خواند "شد"... ایشان (برادر بنده) نیز ناگهان با شنیدن این کلمه و تفکیک حروف آن دچار شک و دودلی میشود که این کلمه را "شد" بنویسم یا "شود"... جدال بر سر این ماجرا در مغز کوچک این کودک شروع میشود و در دنیای منطق خود هر بار یکی را پیروز می کند و دیگری را مغلوب.. و این جنگ همچنان ادامه می یابد در حالیکه معلم در حال خواندن ادامه دیکته بود... و بدین ترتیب در حالیکه هنوز برادر متفکر ما به نتیجه ای مبنی بر درست یا غلط بودن یکی از این گزینه ها نرسیده بود دیکته به پایان میرسد غافل از اینکه دو خط بعد از این کلمه جایی در برگه برادر نداشت... چرا که ایشان در هنگام قرائت دو خط بعدی توسط معلم مشغول فکر و خیال بوده اند..
و سالهاست که من هم به این ماجرا می خندم و هم به این فکر میکنم که این کار گرچه از یک کودک هفت ساله سر زد اما دلیلی برای نفی اون پیدا نمی کنم...
و حالا دقیقا خودم همین کار رو انجام میدم... چند وقتیه که بین یه دوراهی مانده ام وتمام فکر و ذهنمو مشغول خودش کرده... یعنی سطرهای بعدی رو هم مدتیه جا گذاشتم...
نمی دونم چیکار کنم... سطرها دارن پشت سر هم نوشته میشن و من هنوز تصمیمم رو نگرفتم... امیدارم ارزش از دست رفتن چند سطر رو داشته باشه... اصلا کی گفته باید حتما دیکته رو تموم کرد و بیست شد ؟...