اي ساربان آهسته ران، کارام جانم مي رودوان دل که با خود داشتم، با دلستانم مي رودمن مانده ام مهجور از او، بيچاره و رنجور ازوگويي که نيشي دور ازو، در استخوانم ميرودگفتم به نيرنگ و فسون، پنهان کنم ريش درونپنهان نمي ماند که خون، بر آستانم مي رودمحمل بدار اي ساروان، تندي مکن با کاروانکز عشق آن سرو روان، گويي روانم مي روداو مي رود دامن کشان، من زهر تنهايي چشانديگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم مي رودبرگشت يار سرکشم، بگذشت عيش ناخوشمچون مجمري پر آتشم، کز سر دخانم مي رودبا آنهمه بيداد او، وين عهد بي بنياد اودر سينه دارم ياد او، يا بر زبانم مي رودباز آي و بر چشمم نشين، اي دلستان نازنينکاشوب و فرياد از زمين، بر آسمانم مي رودصبر از وصال يار من، برگشتن از دلدار منگرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم مي روددر رفتن جان از بدن، گويند هر نوعي سخنمن خود به چشم خويشتن، ديدم که جانم مي رودسعدي فغان از دست ما، لايق نبودي اي بي وفاطاقت نمي آرم جفا، کار از فغانم مي رود جناب سعدي