روزها فکر من اينست و همه شب سخنمکه چرا غافل از احوال دل خويشتنم از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟به کجا مي روم؟ آخر ننمايي وطنم مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرايا چه بوده است مراد وي ازين ساختنمجان که از عالم علوي است، يقين مي دانمرخت خود باز برآنم که همانجا فکنممرغ باغ ملکوتم، نيم از عالم خاکدو سه روزي قفسي ساخته اند از بدنماي خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوستبه هواي سر کويش، پر و بالي بزنمکيست در گوش که او مي شنود آوازم؟يا کدامست سخن مي نهد اندر دهنم؟کيست در ديده که از ديده برون مي نگرد؟يا چه جان است، نگويي، که منش پيرهنم؟تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايييک دم آرام نگيرم، نفسي دم نزنممي وصلم بچشان، تا در زندان ابداز سرعربده مستانه به هم در شکنممن به خود نامدم اينجا، که به خود باز روم آنکه آورد مرا، باز برد در وطنمتو مپندار که من شعر به خود مي گويم تا که هشيارم و بيدار، يکي دم نزنم
اين چه حرفيست که در عالم بالاست بهشتهرکجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشتدوزخ از تيرگي بخت درون تو بودگر درون تيره نباشد همه دنياست بهشت ... سلام از خدا ميخواهم آنچه را که شايسته توست به تو هديه بدهدنه آنچه را که آرزو داري ، زيرا گاهي آرزوهاي تو کوچک است و شايستگي تو بسيار...
ولي به تصميماتت ايمان دارم ...