سالها بود دلم يخ زده بودو به دنبال کسي مي گشتمکه بسوزاند و نابود کند جسمم راو از اين عالم خاکي ببرد روحم را سالها بود به خود مي گفتم:کو ؟ که تا چشمي باز . . .قلب من را به تماشاي صداقت ببردذره اي عطر عطوفت بچکاند به دلم تا که آن روز ترا ديدم منکوله ي عشق به پشتم بستيباتوم مهر به دستم داديتا سر چشمه ي دوم برديو در آن چشمه مرا غسل محبت دادياين تو بودي که خدا را آن روزدر دل کوه نشانم دادياز ته دره صدايش کرديخدا........تو « خدا » مي گفتيکوه مي گفت: خود آ آ آ آ آ آ آ آ آ من به « خود آ »مدم آنروز دگر....... و خدا يادگاريست که آن روز به من دادي تودلم آتشکده ي مهر خدا شد آن روز .... و از آن روز به بعديادت آميخته با ياد خداستو «خدا» مونس و « محبوب » من است .