هميشه مي گفتم:رفتن رسيدن است...ولي اينبار نيز در راه مانده ام...فقط با نيم نگاهي از معبودم بر خواهم گشت...ولي حال گم شده ام...گمشده در ميان هوس هاي نفس و خواسته ها آينده...در ميان آنچه خود از آن فرار کرده ام...پروردگارا من سروده تو هستم...نگذار بگويند تو بد مي سرايي...التماست مي کنم...من براي تو خاک انداختم خويش را...و ...اين جواني رو به زوال است...و من عاشق پرستيدنت در جواني براي داشتنت در آينده...نوشته هايم به عظمت تو پس و پيش مي شود...گويي همگي در برابر شکوهت لکنت گرفته اند....اين شروع براي پله پله رسيدن تا اوج بي نهايتت بود...حال که اين عبدت لايق رسيدن نيست...پس همان در راه مانده مي ماند...پس ...بسوز اي دل...چشمانت را ببند...